شماره ٤٢

پادشاها صبوح دولت تو
متصل با صباح محشر باد
بنده امروز پنج روز گذشت
که برين در همي زنم فرياد
نه کسي مي رسد به فريادم
نه يکي مي کند ز حالم ياد
چه دهم شرح لطفهاي کچل
آن نکو سيرت فرشته نهاد
سر من از جفاي او کل شد
که به موييم کار از و نگشاد
بستد از بنده راه خود صد بار
يک يک راه راه بنده نداد
کرد بيداد و داد دشنامم
داداي پادشاه عادل داد
بخت نيکت به منتهاي اميد
برساناد و چشم بدمرساد