شماره ٤٠

مشير ملک و صلاح زمانه عزالدين
که هر چه هست به جز خدمت تو نيست صلاح
هر آنچه بر دل خصمت گذشته کج بوده
مگر به روز نبرد تو در سهام و رماح
به هر زمين که گذر کرده باد آبادي
نسيم معدلتت جسته از مهب رياح
بزرگوارا يک شمه بشنو از حالم
که چيست بر دلم از گردش صباح و رواح
جماعتي چه جماعت سه چار بي سر و بن
همه به خصمي من برکشيده قلب و جناح
بر آن اميد نشسته که خون من ريزند
که هر چه بود بجز خونشان نبوده مباح
بجز هنر همه جرمم دعاي دولت توست
که عقد منتظمش کرد روزگار وشاح
به دولت تو بر آرم دمارشان از سر
مرا زبان چو خنجر کفايت است سلاح
تو ديرمان به جهان و جهانيان که تو را
بدين به خلق فرستاد رزاق فتاح