شماره ٣٦

اي جهانبخشي جوانبختي که اهل فضا را
جز جنابت در جهان امروز استظهار نيست
نو عروس تازه روي فتح را در روز عرض
جز به خون دشمنت گلگونه رخسار نيست
با عيار جوهر راي جهان آراي تو
آفتاب زر فشان را گرمي بازار نيست
کيست آنکو با تو پا بيرون نهاد از دايره
کو به کار خويش سرگردان تر از پرگار نيست
خود کدامين ذره است از خاک درگاهت که آن
توتياي ديده بخت اولوالابصار نيست
در چنين ملکي که هر کس را که بيني غله اش
گو ز صد گر نيست افزون، کم ز صد خروار نيست
در عراق امروز دشتي نيست کان از بهر کشت
چون سراي خصم ناهموار تو هموار نيست
کار، کار کارهاي گندم است امروز و جو
لاجرم يک جو ندارد هر که گندم کار نيست
من زبي کشتي چو کشتي ام که بر خشک اوفتد
کم جوي در دست و يک من گندم اندر بار نيست
از پي زرعم فلاني چند در کارست و کيست
در عراق اکنون کسي راکش فلان در کار نيست
کدخدايي ام کنون پا بست اطفال و عيال
صورت امسال من چون پار و چون پيرار نيست
در چنين شهري و وقتي و چنين بي برگييي
سي چهل نان خواره دارد بنده را غمخوار نيست
ده فلان بايد مقسم کردنم يا هفت و هشت
گر نباشد هفت و هشت از پنج و ز شش چار نيست
اين چه بي شرمي و ابرامست سلمان تن بزن
شد غرض معلوم شه را حاجت تکرار نيست
غله بي گاو و زر خواجه زراعت مي کني
کز زراعت هر که را زر نيست برخوردار نيست
آسمان کز ثور دارد گاو تخم از سنبله
زان ندارد حاصلي کش درهم و دينار نيست
دولت مخدوم باقي باد و باقي بنده را
جز دعاي دولتش مقصود ازين اشعار نيست