شماره ٣٢

بلقيس ثاني اي که صد پايه راي تو
بالاي دست رابعه آسمان نشست
لطفت به آستين کرم پاک مي کند
گردي که گرد دامن آخر زمان نشست
خورشيد مهر توست که در جان چرخ تافت
گوهر حديث توست که در طبع کان نشست
گردي است کز نشاط تو برخاست آسمان
آنگه به خدمت آمد و بر آستان نشست
نام کنيزکي تو بر خود نهاد گل
زان بر سرير مملکت بوستان نشست
شاها اميد بود که داعي به دولتت
بر مرکبي بلند جوان روان نشست
اسپيم پير کوته کاهل همي دهند
اسبي نه آنچنان که توانم بران نشست
چون کلک مرکبي سيه و سست و لاغر است
جهل مرکب است بر اسبي چنان نشست
از بنده مهتر است به ده سال و راستي
گستاخي است بر زبر مهتران نشست
اسب سيه نخواهم و خواهم به دولتت
بر خنگ باد سرعت آتش عنان نشست
ور نيست خنگ نيک بفرماي تا مرا
اسبي چنان دهند که بر وي توان نشست
ظلت ظليل باد که گيتي به دولتت
در سايه مظله امن و امان نشست