شماره ٢٨

ديدمش دوش رخ خراشيده
گفتم اي جان و دل که روي تو خست
گفت مشاطه بهر چشم بدان
خالي از وسمه بر رخم مي بست
عارضم زانکه سخت نازک بود
تاب وسمه نداشت خون بر جست