اي جهانگيري که وقت رفتن و بازآمدن
موکب نصرت عنايت در عنان پيوسته است
کرده سهم عدل تو صد پي کمان را گوشه گير
ساخته شمشير را کلک تو دايم دسته است
دين پناها مدتي شد کز سواد حضرتت
مردم چشمم چو اشک من کناري جسته است
جز خيالت کس نمي آيد به پرسش بر سرم
خواب دست از من به آب ديده من شسته است
هم سقي الله اشک من کز عين مردم زادگي
در چنين غرقآب دست از دامنم نگسسته است
تا به گوش من خروش کوس عزمت مي رسد
هوشم از تن رفته و مسکين دل از جا جسته است
جان من بر بسته است اينک به همراهيت بار
دل به کلي از تعلقهاي تن وارسته است
ديده سرگردان و حيران مانده است از خستگي
گرچه با اين خستگي او نيز هم بر بسته است
ديرتر گر مي رسد چشمم به گرد موکبت
خسروا معذور مي فرما که چشمم خسته است