شماره ١٣

اي خداوندي که پر شد گنبد فيروزه رنگ
گوش تا گوش از صداي کوس فتح و نصرتت
چون خروش نوبتت بشنيد گردون گفت من
پير گشتم نوبت من رفت و آمد نوبتت
دامن آخر زمان پر شد ز فيض بخششت
گردن گردون دون خم شد ز بار منتت
پادشاها بنده در حضرت به رسم عرضه داشت
انبساطي مي نمايد بر اميد رحمتت
قرب چل سال است تا سکان شرق و غرب را
طبع سلمان مي کند در گوش در مدحتت
زان جهان از شکر شکرت که من
بسته ام در استخوان چون پسته مغز نعمتت
با چنين نعمت که خواهد ماند تا دور ابد
شرمساري مي برم حقا هنوز از خدمتت
در ثناي حضرتت دور جواني گشت صرف
نوبت پيري رسيد اکنون به امر حضرتت
گوشه اي خواهم گرفتن تا اگر عمري بود
چند روزي بگذرانم در دعاي دولتت
علت پيري و درد پا و ضعف جسم و چشم
مي برد درد سر من بنده را از صحبتت
گفته ام در باب خود فصلي دو سه آن را جواب
چشم دارد بنده از درگاه گردون حشمتت