دوش چون در تتق غيب بخوابانيدم
اين دو هندوي جهانديده نوراني را
کرکس نفس فرو مانده ز پرواز هوس
خاست شوق طيران بلبل روحاني را
دست دولت در بختم بگشود اندر خواب
ديدم آن مطلع خورشيد مسلماني را
غره صبح ازل نقطه پرگار وجود
معني جان و خرد صورت رحماني را
سيد جمع رسل احمد مرسل که شدست
حاصل هر دو جهان زمره انساني را
مي خراميد خرامان قد خوبش گويي
راست سروي است سهي روضه رضواني را
صبح رخساره اش از مطلع دولت طالع
در بر صبح فکنده شب ظلماني را
من ز شادي طلع البدر علينا گويان
تازه کرده به ثنا شيوه حساني را
بعد حمد و صلوات از سر جان ماليدم
بر خطوط خطواتش خط پيشاني را
بر سرم آستي لطف فرا کرد که آن
دستگاهي است قوي رحمت يزداني را
پس بدان آستي رحمتم از چهره جان
پاک مي کرد غبار ره شيطاني را
گفتمش يا نبي الله به يقين مي داني
که چه اخلاص بود نيت سلماني را
گفت اخلاص تو مي دانم ان شائالله
که نيابي بجز از دولت دو جهاني را
راست چون ذره که خورشيد در آرد به کنار
در کشيدم به بر آن رحمت سبحاني را
گفتم اي جان و جهان در ره دين بعد از تو
که سزا بود ز اصحاب جهانباني را
چون شنيد اين سخن از من تبسم بگشاد
از در درج دران لعل بدخشاني را
لؤلؤ از لعل همي سفت وليکن نشنود
صدف گوش من آن لؤلؤ عماني را
من درين حال که ناگاه درآورد به حال
غيرت حاسد من قوت نفساني مرا
خيمه خواب برون زد ز سراپرده چشم
در نور ديد فلک فرش تن آساني را
يا رب اميد چنان است که بر ما ز کرم
آشکارا کند اين حالت پنهاني را
فرصت آن دهدم تا همگي صرف کنم
در ره باقي حق باقي اين فاني را