اي سکندر دولتي کاوصاف لطفت دم به دم
مي گشايد از زبان، صد چشمه حيوان مرا
تا قضا بستان سراي دولتت را ساخت، ساخت
بلبل دستان سراي آن سرابستان مرا
در زمانت ابر مي گويد به آواز بلند
نيست کاري اين زمان با قلزم و عمان مرا
شهسوار همتت چون عرصه عالم بديد
گفت دشوارست جولان اندرين ايوان مرا
مصطفي خلقي و تا من ما دحم در خدمتت
گاه مي خواند فلک حسان و گه سلمان مرا
خسروا از روزگار بي سر و سامان مپرس
تا چرا مي دارد آخر بي سر و سامان مرا
تا ز خوان نعمت او لقمه اي نان مي خورم
مي چکد صد قطره خون از دل بريان مرا
قصه با هر کس که گويم سر بگرداند ز من
کرده است القصه دور چرخ سرگردان مرا
مشکل احوال خود را عرضه خواهم داشتن
تا به لطفت حال آن مشکل شود آسان مرا
قلت مال و منال و کثرت اهل و عيال
قرض دار و بي نوا کردند ناگاهان مرا
جاي بر ايران زمين بر بنده تنگ است اين زمان
يا به سقسين رفت بايد يا به هندوستان مرا
من که زر در غره مه مي کنم چون ماه قرض
سلخ مه از بي زري بايد شدن پنهان مرا
من که چون شاخ از ربيعم جامه بايد خواست وام
در شتابي برگ بايد بودن و عريان مرا
چون جواز من به وجه مکسب زر بستدند
وجه مرسومي که مجرا بود در ديوان مرا
بعد ازين از من جوي حاصل نخواهد شد اگر
بر کنند از بن چوکان صد باره خان و مان مرا
هر يکي گويد که زر بستانم و دندان ز تو
اي عزيزان کاشکي بودي زر و دندان مرا
پايمالم کرد خواهند اين خداوندان مال
خسروا بهر خدا از دستشان بستان مرا
يا به وامي يا به انعامي به هر وجهي که هست
رحمتي فرما که زحمت مي دهند ايشان مرا
باز چون امروز دريابم که فردا بامداد
هر که خواهد جست خواهد يافت در زندان مرا
مصطفي را همچو موسي گو، يد بيضا نما
و ز کف فرعون و اين فرعونيان برهان مرا
با دعاي قدسيان پيوسته با داجان تو
اين دعا پيوسته خواهد بود ورد جان مرا