بهار و نگار و شراب و جواني
کسي را که باشد، زهي زندگاني!
دو چيزند سرمايه کامگاري
دو ذوقند، پيرايه شادماني
نشاط شراب و شراب صبوحي
صبوح بهار و بهار جواني
وگر وصل ياري دهد دست با آن
زهي پادشاهي از هي کامراني!
درين وقت ياري، سبک روح بايد
که بر گل کند چون صبا جانفشاني
بياد گل و ارغوان مي ستاند
ز ساقي گلرخ، مي ارغواني
صبا هر صباح از سر کوي جانان
همه بار جان آورد، ارمغاني
کلاه گلست افسر کيقبادي
بساط چمن، ديبه خسرواني
دل غنچه چون خوش نباشد؟ که با گل
بخلوت کند عيشهاي نهاني
مشو غافل از عمر و مي دان غنيمت!
حضورش که يار عزيزست و جاني
چو خواهد گذشتن همان به که او را
دمي خوش برآري و خوش بگذراني
شبي بلبل گفت با من به باغي
که اي عندليب رياض معاني!
هميشه ازين بيش دلشاد بودت
چه بودت که غمگين شدي ناگهاني؟
تو را مدتي بود خرم بهاري
برانداختش تند باد خزاني
هواي کدامين چمن داري امروز؟
نديم کدامين گل و گلستاني؟
بدو گفتم: آري چنين است و برکس
نماند نعيم جهان جاوداني
کنون مي دمد باز بوي بهاري
به سرسبزي و مي دهد شادماني
فلک مي رود در پي عذرخواهي
جهان مي رود بر سر مهرباني
در آن باغ خرم، که خوش باد خاکش!
اگر بلبلي کردم و مدح خواني
چو هدهد کنون مي کنم سرفرازي
به خاک کف پاي بلقيس ثاني
چو بلقيس جمشيد تخت معالي
چو جمشيد خورشيد چرخ معاني
سپهر کرم، شاه وندي که هست او
سزاوار ديهيم و تاج کياني
سراي جهان را به تدبير بانو
بناي کرم را به تحقيق باني
اگر نه زحل بر فلک شب همه شب
کند بام قصر تو را، پاسباني
فرود آري از قلعه هفتمين اش
غلامي سيه را بجايش نشاني
خرد چون قلم در صفات کمالت
فرو ماند از بي سري و زباني
اساس سراي بزرگي به همت
نهادي و زودش به جايي رساني
که در بارگاه تو از فرط حشمت
زنند آسمانها در آستاني
ايا شهرياري که از ابرو دريا
کفت بر سرآمد به گوهر فشاني!
شده بر خلايق چو اوقات خمسه
دعاي تو واجب چو سبع المثاني
سحابي است چتر تو بالاي گردون
که خورشيد را مي کند سايه باني
به عهدت صبا شرم دارد گشادن
نقاب از عذار گل بوستاني
الا تا نسيم صبا هر بهاري!
زمين را دهد کسوت آسماني
بهار بقاي سرت سبز باد!!
چنان کاسمانش کند، بوستاني