در مرثيه مير قاسم

دريغا که خورشيد روز جواني
چو صبح دوم بود، کم زندگاني!
دريغا خرامنده، سروي که بودش
درين مرز ايران زمين مرزباني!
دريغا سواري که جز صيد دلها
نمي کرد بر مرکب کامراني!
دريغا که ناگه گلي ناشکفته
فرو ريخت از تندباد خزاني!
برين آفتاب اي فلک زار بگري
فرو رفته در صبح روز جواني
درد باد گل را دهن تا برين غم
چرا مي گشايد لب شادماني؟
چه شوخي جهانا که شرمت نيايد
از آن طلعت خوب و فر کياني!
ايا شمع گريان نگويي چه بودت
که بر فرق خاک سيه مي فشاني؟
ايا صبح خندان چه حالت شنيدي
که بر سينه مشکين قصب مي دراني؟
يقين است ما را درين خانه رحلت
وليکن نبود اين کسي را گماني
که در عنفوان صبا، ميرقاسم
زند خيمه بر جنت جاوداني
دريغ آن سرو افسر شهرياري!
دريغ آن قد و قامت پهلواني!
هنوزش خط سبز ننوشت گامي
در اطراف رخساره ارغواني
هواي پدر کرد و مادر همانا
کزين مادران ديد، نامهرباني
سواري چنان را که پنداشت چرخا
که بر مرکب چوب پيکر نشاني
هژبري چنين را که دانست دهرا
که پابست گوري کني ناگهاني
ايا مردم ديده چون بود حالت
در آن عين بيماري و ناتواني؟
به بدري محاق تو واقع شد اي مه
چه تدبير با گردش آسماني؟
اگر خسرو عهد بودي درين ملک
در آن مملکت نيز نوشين رواني
دلا! کار و بار جهان آزمودي
چرا در پي کار و بار جهاني؟
گذاري است عمرت، همان به که او را
به خير و سلامت خوشي بگذراني
تو خود گير کاندر جهان دير ماندي
چه بنياد بر خانه ايرماني؟
ندانم که چون کرد ناگه تحمل؟
دل نازک پادشاه اين گراني؟
بماناد کيخسرو آنکش برادر
فرود آمد از باره خسرواني!
دل يوسف عهد چون است گويي
ز ناديدن ابن يامين ثاني؟
شها باد دوران عمر تو باقي!
چنين است احوال دنياي فاني
چو ياقوت با کوه پيوسته بادا
بقاي تو اي گوهر کن فکاني!