در مرثيه شيخ زاهد

دريغا که باغ بهار جواني
فرو ريخت از تندباد خزاني!
دريغ آن مه سروبالا که او را
ز بالا فتاد اين بلا ناگهاني!
تو داني چه افتاده است اي زمانه؟
فتادست مصر کرم را مياني
عجب دارم از شاخ نازک که دارد
درين حال برگ گل بوستاني
درين ماتم ارچه زمين سبز پوشد
سزد گر کند جامه را آسماني
تو را بايد اي گل به صد پاره کردن
کنون گر گشايي لب شادماني
چه افتاد گويي که گل برگ رعنا
بخون شست رخساره زعفراني؟
دل لاله بين، روي سرخش چه بيني؟
که هست از طبانچه رخش ارغواني
بهارا روان کرده اي، اشک باران
در آني که پيراهن گل دراني
هزارا مبادت ازين پس نوايي
اگر بعد ازين بر چمن گل بخواني!
دران انجمن اشک مردم روان شد
که شاه جهان از سر مهرباني
همي گفت اي آفتاب نشاطم
فرو رفته در بامداد جواني
انيس دل و خاطرم شيخ زاهد
که در خاطر آورد دل اين گماني
که از صد گلت غنچه ناشکفته
به باد فنايت دهد دهر فاني
به طفلي که دانست جان برادر
که جان برادر به آتش نشاني
به خون دل و ديده ات پروريدم
ندانستم اين کز دلم خون چکاني
ز دست حريف اجل، ميرقاسم
مگر باز خورد اين قدح دوستکاني
تو وقتي ز دل مي زدودي غبارم
کنون زير خاکي کجا مي تواني؟
برادر ندارم، کنون با که گويم
گرم باشد از دهر درد نهاني
الا اين خرامان صنوبر! چه بودت
که چون نارون بر چمن نارواني؟
نه در بزم مي دوستان مي نوازي
نه در رزم بر دشمنان مي دواني
نه صوت ني از مطربان مي نيوشي
نه جام مي از ساقيان مي ستاني
برانم که گرد حريفان نگردد
دگر رطل مي با وجود گراني
چه آوازه از ني شنيدست گويي
که چشم قدح مي کند خون فشاني
کسي کين سخن بشنود گر بود سنگ
دلش خون شود، چون دل لعل کاني
صبا دم برافتاده در باغ رضوان
به دلشاد شه مي برد زندگاني
که آرام جان تو زد شيخ زاهد
سراپرده بر جنت جاوداني
ندانم که چون در نينداخت خود را
ز بام فلک خسرو خاوراني
ندانم چرا مه که از خرمن خور
بگسترد بر شارع کهکشاني
ايا مادر شوخ بي شرم گيتي
چه بي شرمي است اين و نامهرباني؟
يکي را که خواهي بدين زار کشتن
ز بهر چه زايي، چرا پروراني؟
در اهل جهان، بلکه در خانه خود
عجب آتشي زد سپهر دخاني!
ندادست گيتي کسي را اماني
تو از وي چه داري اميد اماني؟
چو پروانه يکبارگي سوخت خلقي
بدين شمع جمع و چراغ معاني
دلا! نيست گيتي سراي اقامت
که هست اير ماني و تو کارواني
نمي بايدت رفتن آخر گرفتم
که بس ديرماني درين اير ماني
تو را که هماي خرد هست در سر
منه دل بدين خانه استخواني
شها نيک داني تو رسم جهان را
تو خود در جهان چيست کان را نداني؟
جهان بي ثبات است تا بوده ايم
چنين بود رسم بد اين جهاني
دل يوسف عهد خون است گويي
ز ناديدن ابن يامين ثاني
بماناد کيخسرو آنکش برادر
فرو آمد از قلعه خسرواني
خدايا تو آن نازنين جهان را
فرود آر در جنت جاوداني
بر آن آفتاب کرم بخش برجي
که آنجاش طوبي کند سايه باني
روان بادت اي چشمه خضر روشن
که دادي به اسکندري زندگاني
شهنشه اويس، آفتاب سلاطين
سرافسر ملک نوشين رواني
فريدون ثاني، که پاينده بادا
بدو ملک دارايي و اردواني!
الهي تو اين پادشاه زمين را
نگه دار از آفات آخر زماني!
به اخلاص پيران و صدق جوانان
که اين نوجوان را به پيري رساني
اگرچه مصيبت عظيم است ليکن
چه تدبير شاها! تو جاويد ماني