دميد گرد لب جوي خط زنگاري
بيا و در قدح افکن شراب گلناري
صبا شراب صفا ريخت در پياله گل
به يک پياله مل گشت به روي گل ناري
زمان زمان گل است و اوان ساغر مي
کي آوري مي اگر در زمان گل ناري
بيا تفرج آيات صنع باري کن
که داده است به ابر اين همه گهرباري؟
نهاد گنبد گل بين که از زمرد و لعل
نهاده اند و در او مي کنند زر کاري
مهندسان هوايي ز نقطه باران
بر آب دايره ها مي کشند پرگاري
چو قرص گرم فلک ديد گل دهن بگشود
ندانمش ز چه پيدا شد اين شکم خواري
شب دراز به تحصيل علم حکمت عين
بسا که نرگس مسکين کشيده بيداري
زرشک چشم ندارد که لاله را بيند
که لاله نيز چرا مي کند کله داري؟
اصول و حکمت بيد و خلافيش بنگر
شنو کلام قماري و منطق ساري
فغان ز درد و دل سار و ناله سحرش
که هست در دل سار علتي ساري
اگر زياد نه بويي شنود چون يعقوب
چرا به قهقهه خنديد کبک کهساري؟
شکوفه پيش رو لشکر بهار آمد
که پير به ز براي سپاه سالاري
عجب که ديده نرگس نظر به مردم هيچ
نمي کند نظرش بر خود است پنداري
نهاد شاخ شجر تخته هاي بزازي
گشاده باد صبا کلبه هاي عطاري
زجعد غاليه بوي بنفشه روي زمين
نهاد خال رخ گلرخان فرخاري
نواي بلبل عاشق شنو، نه ناله چنگ
که از محبت گل شد برو هوا تاري
مده به مجلس گل راه چنگ، که گل
عروس پرده نشين است و چنگ بازاري
دل است عنچه به يکبار و سوسن است زبان
بسي است ره ز زبان آوري به دلداري
سناي حضرت گل بلبل از چه مي گويد؟
ببايدش ز من آموخت نغز گفتاري
چو کلک من به ثناي و دعاي شاه سزد
زبان قمري اگر لاله را شود قاري
معز دولت و دين، سايه خداي که هست
به سايه علمش آفتاب زنهاري
محيط مکرمت و کان جود، شاه اويس
که ابر را زدرش را تبي است ادراري
شهي که گر بفروشند نعل اسبش را
براي تاج کند مشتري خريداري
جناب همت او آن رفيع مملکت است
که کرد هفت سپهري چهار ديواري
اگر درآورد او ظل چاه را به جوار
ز چاه چشمه خورشيد را کند جاري
چو ديد رايت او گفت آفتاب بلند
که کار توست جهانگيري و جهانداري
کند مطالعه روزنامه فردا
ضمير او ز سواد شب خط تاري
ز جام بأسش اگر عقل جرعه اي بچشد
به خواب نيز نبيند خيال هشياري
سحاب کيست که لاف سخا زند با او؟
اگرچه مي کندش دعوي هواداري
کسي که شد چو قلم در زمان او دو زبان
نصيب اوست سيه رويي و نگونساري
ز حمل جان چو نهنگ آمدست دشمن او
چرا بدوش کشد بار سر به سرباري
زهي به قوت شاهين بازويت کرده
به هر ديار ترازوي عقل طياري
سرير جاه تو را بالشي کند گردون
به گرد بالش او گر تو سر فرود آري
به بوي خلق تو يابد حيات و برخيزد
نسيم صبح که جان مي دهد ز بيماري
اگر نسيم صبا گردي از درت يابد
بسي که مشک ختن را دهد جگر خواري
براي قدر تو گر زانکه گنجدش درسر
قباي اطلس گردون کند کله داري
ز زخم تيغ تو خورشيد تيغ زن هر شب
پناه برده به کوه است و گشته متواري
که در جهان کمري جز به طاعتت بندد
که آن کمر نکند بر ميانش زناري؟
جهان عدل تو باغي است بارور که در او
جز از درخت نبيند کسي گران باري
به روز جلوه نصرت، قباي فيروزي
ز گرد خنگ تو پوشد سپهر زنگاري
هر آن که نام تو بر دل نوشت گشت عزيز
مگر درم که ز دست تو مي کشد خواري
بسي گنه ز زر آمد پديد و بخشيدي
به لطف خويشتنش گرچه خصم ديناري
اگر شمار درم مي کنند پادشهان
تو آن شهي که درم را به هيچ نشماري
به غير مورچه تيغ، وقت قصد عدو
روا نداشته هرگز که موري آزاري
بر شکوه وقار تو کوه با همه سنگ
رود به باد چو کاه از چه؟ از سبکساري
شها! ببوي ثنايت فلک ز شرق به غرب
همي برد سخنم را چو مشک تاتاري
کواکب سخنم طالعند در آفاق
ولي چه سود که طالع نمي دهد ياري
به وصف حال خود از گفته نجيب و کمال
دو بيت کرده خرد بر زبان من جاري
«به خاک پاي تو کآب حيات از آن بچکد
اگر مسوده شعر من بيفشاري »
«سزد که خواري حرمان کشد معاني من
بلي کشند غريبان هر آينه خواري »
هميشه تا بود اين خرقه ملمع دهر
که روز مي کشندش پودي و شبش تاري
سنين عمر تو را باد روز نوروزي!
ليال آن همه قدر شهور آذاري!