در مدح دلشاد شاه

باد صبح است اين گذر بر کوي جانان يافته
يادم عيسي است، جسم خاک ازو جان يافته
يا بشير صحت ذات عزيز يوسف است
ره گذر بر کلبه احزان کنعان يافته
اين خليل آذرست آزر برو ريحان شده
يا خضر، در عين ظلمات آب حيوان يافته
گوهر پاک وجود در درج فطرت است
چون «کليم الله » خلاص از موج بحران يافته
درة التاج سلاطين، شاه دلشاد آنکه هست
گرد نان را طاعتش با طوق فرمان يافته!
اي به تکمين از ازل ثاني بلقيس آمده!
واي ز يزدان تا ابد ملک سليمان يافته!
شکر يزدان را که ذات بي نظيرت در جهان
هرچه جسته جز نظير از فر يزدان يافته
از نظيرت سالها جاسوس فکرت يک جهان
جسته و صدساله ره زانسوي امکان يافته
آسمان از خودنمايي پيش راي روشنت
آفتاب عالم آرا را پشيمان يافته
عقل کامل رأي خود را نزد رأي کاملت
با کمال معرفت در عين نقصان يافته
روي سرپوشيدگان پرده هاي عفتت
روزگار از سايه خورشيد پنهان يافته
از سواد سايه چترت جهان، خال جمال
بر عذار شاهد چارم شبستان يافته
شهسوار همتت افلاک را در روز عرض
چون غبار نيلگون بر سمت ميدان يافته
نوعروس حشمتت خورشيد را در بزم چاه
چون مرصع مجمري در زير دامان يافته
گلشن نيلوفري را خادمان مجلست
شبه نرگس داني از مينا در ايوان يافته
با وجود جود طبع و حسن اخلاقت که خلق
هر دو را گلزار لطف و ابر احسان يافت
قصه يوسف، جهان در قعر چاه انداخته
نامه حاتم، فلک در طي نسيان يافته
دست در بخشت کزوکان در دهان انداخت خاک
بحر پردل را حريف آب دندان يافته
دست ارزاق خلايق بر سبيل تقدمه
داد و بستد تا بروز حشرازيشان يافته
اژدهاي رايتت در دامن آخر زمان
فتنه ها را چون کشف سر در گريبان يافته
از زبان تيز شمشيرت که قاطع حجت است
دعوي عدل تو را ملک تو برهان يافته
در هواي دست بوس و پاي بوست آسمان
ماه را گاهي چو گوي و گه چو چوگان يافته
طوطي لفظ شکرخاي تو برخوان سخن
پرطاوس ملايک را مگس ران يافته
اندر اين مدت که بود از بس غبار عارضه
چرخ چشم روشنان تاريک و حيران يافته
روزگار اندر مزاج بدر و صدر سلطنت
انحرافي زاختلاف چرخ گردان يافته
قرة العين جهان را يک دو روزي چشم بد
از تکسر ناتوان چون چشم خوبان يافته
دل سواد مملکت را بود دور از روي تو
چون سواد طره، دلگير و پريشان يافته
در دعايت، در مساجد شب همه شب تا به روز
مؤمنان را همچو شمع از سوز، گريان يافته
صبحدم زان غم که ناگه بر تو بادي بگذارد
آتشين دل در بر خورشيد لرزان يافته
آسمان گرديده چون نرگس، به بستان کرده باز
غنچه هايش يک به يک در ديده پيکان يافته
منت ايزد را که مي بينم به يمن همتت
چشم بيمار جهان، داروي درمان يافته
موسي عمران، علم بر وادي ايمن زده
يوسف دولت، خلاص از چاه زندان يافته
سالها گيتي نثار مقدم اين روز را
دامن دريا و کان پردر و مرجان يافته
کرده دستت در کنار سايلان شکرانه را
هر سرشک لعل و کان بر چهره کان يافته
آتش طبعم به فر مدحتت داغ حسد
بر جبين خان خاقاني و خاقان يافته
در جنابت کز طهارت چون جناب مصطفاست
بنده خود را گاه سلمان گاه حسان يافته
تا بد و نيک جهان را پنج حس و شش جهت
از نه آباء و سه روح و چار ارکان يافته،
باد با احباب و اعدايت قرين، هر نيک و بد
کاسمان زآغاز تا انجام دوران يافته!