بگرد چشمه نوشت دميده مهرگياه
تو عين آب حياتي، عليک عين اله
تو را چهي است معلق زچشمه خورشيد
فتاده خال سياهت چو سايه در بن چاه
زشام زلف خودم وعده مي دهي، چه کنم؟
که وعده تو درازست و عمر من کوتاه
بدان دو چشم مکحل نظر در آينه کن
ببين که خانه مردم چرا شدست سياه
زنيل و غاليه تا برقمرزدي رقمي
هزاربار کبود و سيه برآمده ماه
چه طرفه گر دل و چشم منند منزل تو؟
که ماه راست زقلب و زطرفه منزل گاه
به ناله سحري دل گواه حال من است
اگرچه غمزه تو چرخ کرده است گواه
جوانب رخ تو نازکست و مي دارند
دو زلفت آن دو طرف راز گرد آن نگاه
خميده قدم و چون چنگ مي کنم فرياد
ز دست عشق، که عشقت زده است بر من راه
به باغ نرگس جماش را صبا بر سر
بعهد اکدش تو کج نهاده است کلاه
حکايت سر زلفين توست در اطراف
عبارت لب و دندان توست برافواه
نظر بر آنکه تو در چشم ما کني گذري
نموده ام همه روزه چشمها بر راه
زتاب مهر جمال تو سوختي گيتي
اگر پناه نجتسي به چتر «ظل اله »
معز دولت و دين، پادشاه روي زمين
که راي اوست زاسرار آسمان آگاه
محيط سلطنت و بحر جود شاه اويس
که چرخ چنبريش، چنبريست بر خرگاه
نجوم کوکبه شاهي که روز رزم کند
زمين سيه به سپاه و فلک به گرد سياه
به غير کاهربا، در زمان معدلتش
کسي به غصب نيارد ربود برگي کاه
اگر به سايه کند التفات، ممکن نيست
گرآفتاب شود بار وضع سايه پناه
دواي ملک برآورد کلک او زدوات
شفاي خصم برانگيخت تيغ او زشفاه
خيال تيغش اگر بر خيال کوه افتد
زچشمه ها شودش خون روان بجاي مياه
زهي سپهر جهان ديده با همه پيري!
تو را متابع و محکوم دولت برناه
سپرده خاک جناب تو گرد نان بر دوش
کشيده گرد بساط تو گرد نان به جباه
زده است دست جواد تو مرحباي سؤال
شدست عفو کريم تو عذر خواه گناه
ز زخم سيلي حکم تو روي کوه کبود
زبار منت جود تو پشت چرخ دو تاه
ستاره بسته پيمان توست بي اجبار
سپهر بنده فرمان توست بي اکراه
زخسروان به سپاه اندرش روان سيصد
چو اردوان به رکاب اندرش روان پنجاه
تو را نجوم فلک لشکر است و لشکرگاه
تو را ملوک و ملک را عيند و دولتخواه
کسي که تابع راي تو گشت چون خورشيد
کسي در او نتواند دلير کرد نگاه
تو را هميشه تفاخر به گوهر اصلي است
حسود را به کلاه گهر نگار و قباه
کلاه زرکش نرگس به نيم جو نخرند
تو آن مبين که بدو داده اند زر بکلاه
درون دشمنت از موج چون دل بحرست
که نيزه تو برون برد جان ازو به شناه
به لطف و خلق تو ملک آن قدر منافع يافت
که از رياح رياحين و از مياه گياه
براي خرج عطاي کف تو مسکين کان
چه جان بکند و در آخر نماند طاب ثراه
نزد به عهد تو در رودبار بربط ره
وليک فاخته را رود چنگ زد صد راه
شها! بهار جواني من گذشت و رسيد
خزان پيري انده فزاي شادي کاه
بر استخوان چو کمانم نماند جزپي و پوست
زبس که بار جهان مي کشم به پشت دوتاه
زمان خلوت و ايام انزواست مرا
نه موسم شره مال و حرص و منصب و جاه
برآن سرم که کشم پاي فقر در دامن
برم به ملک قناعت زدست آز پناه
پس از قضاي حيات بباد رفته مگر
ادام کند به دعاي حقوق نعمت شاه
دل زمانه جافي نمي دهد مهلت
تو مهلتي ز براي من از زمانه بخواه
هميشه تا گذرد ماه و روز و هفته و سال
سعادت دو جهان باد لازم درگاه