در مدح شيخ حسن نويان

منت ايزد را که ذات خسرو گيتي پناه
در پناه صحت است، از فيبض الطاف اله
منت ايزد را که شد بر آسمان سلطنت
از خسوف عقده ايام ايمن ماه جاه
احمد عيسي نفس، ايمن شد از تشويش غار
يوسف موسي بنان، فارغ شد از تعذيب چاه
بوستان بر دوستان افشاند زين بهجت نثار
آسمان بر آسمان افکند زين شادي کلاه
درنه اقليم فلک شکرانه اين مژده را
مسرعان عالم علوي به رسم مژده خواه
مي ربايند از سر خورشيد ياقوتي کله
مي گشانيد از بر افلاک پيروزي قباه
شکر اين احسان و نعمت را روا باشد اگر
آسمان ها بر زمين مالند هر ساعت جباه
چيست زين به دولتي کز کنج عزلتگاه رنج
خسرو صاحب قران آمد به صدر بارگاه
ظل حق چشم و چراغ دوده چنگيزخان
شيخ حسن نويان امين دينفزاي کفرکاه
آسمان قدر ثوابت لشکر سياره سر
مشتري راي عطارد فطنت خورشيدگاه
اي به رفعت آسمانت ملک و دين را پايمرد!
اي به بخشش آستينت بحر و کان را دستگاه!
کو سليمان تا ببيند مملکت را زيب و فر؟
کو فريدون تا بداند سلطنت را رسم و راه؟
خيط صبحت شايد از رفعت، طناب سايه بان
ساق عرشت زيبد از حشمت ستون بارگاه
سربرآب چشمه تيغت برآرد عاقبت
گرچه در گرداب گردون مي کند خصمت شناه
ذکر تيغت در يمن خونابه گرداند عقيق
ياد لطفت در عدن در دانه گرداند مياه
اندر آن وادي که آدم با عصا در گل بماند
رايت او شد دليل منزل ثم اجتباه
اندرين مدت که ذات پاک و نفس کاملت
داشت اندک زحمتي از چرخ دون و دهر داه
عالم الاسرار آگاه است کز اخلاص جان
بوده اند اندر دعايت مرد و زن بيگاه و گاه
برسرت خورشيد ميلرزيد با چشمي پرآب
بردرت گردون همي گرديد، باقدي دوتاه
در فراق عکس روي و راي ملک آراي تو
مي برآيد هر دم از آيينه خورشيد آه
سايه حقي که بي نورت سواد مملکت
بود حقا چون سواد چشم بر چشمم سياه
دست يکسر شسته بوديم از بقاي خود ولي
لطف جان بخشت دلي مي داد ما را گاه گاه
چشم بد دور از وجودي کو چو چشم نيکوان
داشت اندر عين بيماري دل مردم نگاه
تانپندارت کسي کز تب تنت در تاب شد
تابدين علت به ذاتت هيچ نقصان يافت راه
جوهر پاک تنت چون گردد از تب منکسر؟
جوهر ياقوت چون گردد خود از آتش تباه؟
چون جهان قدر وجودت راندانست آسمان
گوشمالي داد او را بر سبيل انتباه
اين زمان از روي آن کين حزم را نسبت بدوست
از خجالت مي نيارد کردبر رويت نگاه
هيچ مي داني حصول اين سعادت از چه بود؟
از خلوص اعتقاد داور گيتي پناه
مريم عيسي نفس بلقيس جمشيد اقتدار
عصمت الدنيا، خداوند جهان دلشاد شاه
آنکه کلک او دواي ملک دارد در دوات
وآنکه لطف او شفاي خلق دارد در شفاه
برده چترش را سجود از روي طاعت مهر و ماه
بسته امرش را کمر از روي خدمت کوه کاه
کرده لطف شاملش گاه عنايت کاه کوه
گشته قهرمايلش روز سياست کوه و کاه
کرده جود کان يسارش پيش دستي بر سؤال
برده عفو بردبارش شرمساري از گناه
سرفرازان را کلاهي مملکت را سرفراز
پادشاهان را پناهي خسروان را پادشاه
در جناب عصمتت مهر فلک را نيست بار
در حريم حرمتت باد صبا را نيست راه
گر نبودندي دولالا عنبر و کافور نام
روز و شب را خود نبودي در سرايت جايگاه
تا نبيند ماه رويت را زعزت آفتاب
مي کشد هر ماه نيلي آتشين در چشم ماه
ابر اگر آموزد از طبع تو رسم مردمي
از زمين هرگز نروياند بجز مردم گياه
خاک درگاهت به صد ميل زر سرخ آفتاب
روشنايي راکشد در ديده هر روزي بگاه
تا بر اهل تصور بر رخ نيلي بساط
ماه فرزين است و انجم بيدق و خورشيد شاه
دشمنت در پاي پيل افتاده بادا روز و شب!
دوستانت بر سر اسب سعادت سال و ماه!