آسمان با سينه پرآتش و پشتي دو تاه
شد به هاي هاي گريان بر سر بيرامشاه
شد وجودي نازنين، صافي تر از آب حيات
در ميان خاک ريزان، «طيب الله ثراه »
در ميان خاک پنهان چون تواند ديدنش
آنکه نتوانست ديدن کرد مشکين گرد ماه؟
بر سرش روحانيان فرياد و زاري مي کشند
همچو مرغان بر سر سرو سهي بيگاه و گاه
گردرين ماتم نبودي روي خاک از اشک تر
کرده بودي آسمان صدباره بر سر خاک ره
از لطافت بود چون جان بلکه نازکتر زجان
نازنين جاني که بودش در همه دل جايگاه
عقل دعوي مي کند: کو بود در سيرت ملک
يافتم بر صدق اين دعوي ملايک را گواه
بود اصل مردمي در خاک بنهادش جهان
و آنچه زين پس رويد از خاکش بود مردم گياه
اي دريغ آن سرو باغ کامراني کآسمان
کرد در طفلي چو گل پيراهن عمرش قباه!
اي دريغ آن شمع بزم افروز ملک خسروي
کش به يکدم کشت دور غم فزاي عمر کاه!
دورها بايد به جان گرديدن اين افلاک را
تاچنان ماهي شود طالع زدور سال و ماه
انجمن چون انجم چرخند زين غم در کبود
مردمان چون مردم چشمند يکسر در سياه
حرمت سلطان رعايت کرد يعني کو سرست
ورنه بر مي داشت از سرآسمان زرين کلاه
اين حکايت گر به گوش صخره صما رسد
نشنوند از کوه سنگين دل صدا الا که «آه »
اي خردمندان چه دربايست بودش غير عمر
از جواني و جمال و همت و مردي و جاه
ديده ايد اين اعتبار، الأعتبار الأعتبار
ديده ايد اين احتشام، الأنتباه الأنتباه
بي ثبات است اين جهان اي دل ورت بايد يقين
اولت بايد به حال اين جوان کردن نگاه
وارث عمر جهان پير بودي اين جوان
گر به جاه و مال بودي يا به تدبير و سپاه
آفتاب عمر او گريافت از دوران زوال
جاودان پاينده بادا سايه «ظل اله »
پادشاها گر عزيزي کرد ازين دنيا سفر
به سرير مصر جنت رفت چون يوسف زجاه
اين جهان فاني است نتوان دل نهادن برفنا
تا جهان باقي بود بادا بقاي پادشاه!