در مدح سلطان اويس

طراوتي است جهان را به فر فروردين
که هر زمان خجل است آسمان زروي زمين
زلطف خاک صباگشت بر هوا غالب
چنانکه مي چکدش از حيا عرق زجبين
فلک زقوس و قزح بر هوا کشيده کمان
هواز برق جهان بر جهان گشاده کمين
حرير سبز چمن شد شکوفه را بستر
کنار برگ سمن شد بنفشه را بالين
مر از آب خوش آيد که مي زند بر رود
ترانه هاي دلاويز و صوتهاي حزين
درخت ميوه که چون شاخ ثور برگ نداشت
چو برج ثور برآورد زهره و پروين
چمن به است زچرخ برين به سايه بيد
خلاف نيست بران چرخ پيرست برين
مثال نرگس رعنا بعينه گويي
که در چمن به تماشاي لاله و نسرين
گذشته اند سحرگه مخدرات بهشت
بمانده است درو باز چشم حورالعين
نهاده لاله کله کج به شيوه خسرو
گشاده غنچه دهن خوش به خنده شيرين
رسيده خسرو و انجم به خانه بهرام
زدند خيمه گل بر منابر چوبين
به وصف عارض گل بلبل سخن گو را
معاني کلماتي است نازک و رنگين
سمن چو نظم ثريا و ژاله چون شعريست
که کرده اند دران نظم دلگشا تضمين
چمان چو من به چمن با چمانه چم بر جوي
اگر معاينه جويي بهشت و مائمعين
چو باد صبح به بوي گل و سمن برخيز
بيا چو شبنم و خوش برکنار سبزه نشين
نگر به لاله و نرگس کلاه زر در سر
چنين روند لطيفان به باغ روز چنين
زداغ طاعت تو سبز خنگ گردون را
ز راه مرتبه بر سر سبق گرفت سرين
دران زمين که ببارد کفن بجاي نبات
برآورند سر از خاک گنجهاي دفين
زهي زلوح ضمير تو عقل علم آموز!
زهي ز فيض نوال تو ابر گوهر چين!
زعين نعل براق مواکبت دل قاف
هزار بار شده رخنه رخنه چون سرسين
چنان به عهد تو ميزان عدل شد طيار
که ميل سوي کبوتر نمي کند شاهين
ازان گذشت که در روزگار احسانت
براي رزق کسي خون خورد به غير چنين
به طالع تو مشرف شدست شاه فلک
به طلعت تو منور شدست تاج و نگين
ظفر به بند کمند تو معتصم شد و گفت
که فتح را به ازين نيست هيچ حبل متين
به آب تيغ تو ميرد به روز کين گر خورد
بود عدوي تو زين پس چو آتش برزين
اگر سپهر درآيد به سايه علمت
بنات پرده نشين فلک شوند بنين
نهد زضعف شکم بر زمين براق فلک
اگر شمار تو برپشت او ببندد زين
اگر ز روضه خلدت غزال بوي برد
سراز چه روي فرود آورد به سنبل چين؟
زبان سوسن آزاده در حديث آيد
اگر کند به ثناي تو اين سخن تلقين
اگرچه طبع روان من است گوهربخش
وگرچه شعر متين من است سحر مبين،
طرب سراي خيال من است پرده غيب
خزينه دار ضمير من است روح امين
مرا تصور مدحت چنان بود که بود؛
شکسته پرمگسي را هواي عليين
سخن دراز کشيدم، کنون زمان دعاست
که جبرئيل امين راست بر زبان آمين
هميشه تا متولد شوند اناث و ذکور
هميشه تا مترادف بود شهور و سنين
هزار سال جلالي بقاي عمر تو باد!
شهور آن همه ارديبهشت و فروردين
ملوک ملک و ملک داعي و مطيع ورهي
خداي عزوجل حافظ و نصير و معين