در مدح سلطان اويس

اين وصلت مبارک، وين مجلس همايون
بر پادشاه عالم، فرخنده باد و ميمون
شاهي که باز چترش، هرگه که پرگشايد
طاوس چرخش آيد، در سايه همايون
فرمانرواي عالم، مقصود نسل آدم
جمشيد هفت کشور، داراي ربع مسکون
سلطان اويس شاهي، کز سير مرکب او
بر روي چرخ و انجم، دامن فشانده هامون
از موکبش فلک را، اطباق ديده کحلي
وز مدحتش ملک را، اوراق طبع مشحون
در مجلسي که طبعش، عزم نشاط کرده
بر دست ساقيانش، گرديده جام گردون
چون جام دور بزمش، وقت صبوح خندد
خورشيد را برآيد، از شرم روي گلگون
با صوت رود سازش، چون برکشد نباشد؟
در چشمهاي ميزان، اشکال زهره موزون
تن در نداد قطعا، قدرش بدانچه دوران
از روز و شب به قدش، اطلس بريد واکسون
آن کز درون صافي، پيشش کمر نبندد
چون کوه چشمهايش، آرد زمانه بيرون
اي داوري که داري، زآفات آسماني!
چون ملک آسماني اطراف ملک محصون
احوال مهر و مه را، راي تو کرد روشن
اعمال ملک و دين را، عدل تو بسته قانون
با نسبت جمالت، گيتي چو چاه يوسف
با نسبت کمالت، گردون چو حوت ذوالنون
جز بهر عين ذاتت، با نون نشد مقارن
کافي که از حدودش، سي منزل است تانون
در اهتمام کمتر، لالاي درگه توست
بر قصر لاجوردي، چندين هزار خاتون
مي خواست نعل اسبت، گردون نداشت وجهي
تاج مرصع ازسر، برداشت کرد مرهون
خط مسلسل تو، چون برنهاد ليلي
عقل از سلاسل آن، سودايي است و مجنون
هر کس که در نيارد، سر با تو چون صراحي
همچون پياله اش، دل مادام باد پرخون
گردون علو رتبت از درگه تو دارد
في الجمله بنده توست، گر عاليست گردون
تو وارثي کيان را، چون در قرون ماضي
داراب را سکندر، جمشيد را فريدون
هر شام تا چو يوسف در چاه مغرب افتد
خورشيد و شب برآيد، همراه گنج قارون
بادا نثار عهدت هر گنج دولتي کان!
تقدير داشت آن را از کنج غيب مدفون!
روز و شبت ملازم، سور و سرور عشرت
روز سرور سورت تا شام حشر مقرون!