در مدح سلطان اويس

اين گلستان است؟ يا صحن ارم؟ يا بوستان؟
اين شبستان است؟ يا بيت الحرام؟ يا آسمان؟
آسمان است اين و ليکن آسماني برقرار
گلستان است اين وليکن گلستاني بي خزان
اي فلک راروز وشب بر سايه قصرت مسير!
وي زحل را سال و مه با هندوي بامت قران!
چون «سماذات البروجي » چون ارم «ذات العماد»
چون جنان ذات السروري چون حرم دارالأمان
بحر مسجور است آبت يا زلال سلسبيل؟
بيت معمور است، صحنت يا بهشت جاودان؟
بربساط حضرتت آيات رحمت را نزول
در حريم حرمتت سکان دولت را مکان
با فروغ شمسه ات برگشته ماه وآفتاب
با صفاي صفه ات خنديده گل در بوستان
سبززارت را شمرهاي زبرجد برکنار
کوهسارت را کمرهاي زمرد بر ميان
با نهال جويبارت شاخ طوبي بي اصول
وز نسيم بوستانت باغ جنت بوستان
هر درختي از بلندي، راست گويي سدره است
بسته بر اعضاي او مرغان علوي آشيان
شير گردون بيشه گر بر مرغزارت بگذرد
از صفاي شير حوضت شير آرد در دهان
باد و آب توست چون باد مسيح و آب خضر
باد جان بخش تو جان و آب دلجويت روان
جان آب و خاکي و با کوه تا پيوسته اي
جسم آب و خاک را پيوسته با کوه است جان
در شب تاري ز عکس شمسه ايوان تو
ذره ها را در هوا يک يک شمردن مي توان
ديده هاي روشنان گردت به کحلي مي کشند
در خم ابروي طاق وسمه رنگ آسمان
آسمان مزدور کار توست و هر شب مي رود
يک درست مغربي در آستين زين آستان
با گره کاري طاقت سقف گردون از حسد
صدگره مي آورد بر طاق ابرو هر زمان
با غلامان درت اقبال و شادي خواجه تاش
خواجه تاشان قديمي بنده اين خاندان
اي بسا شب کز براي کهگل بامت کشد
چرخ انجم کاه خرمن را به دوش کهکشان
تا بدو باران رحمت آيد از بامت فرو
قصر چرخ از کهکشان دارد مرصع نردبان
بر درت کيوان هندو را زند بهرام چوب
گرنباشد يک شب از چوبک زنان پاسبان
مي کشي سر بر سپهر از منزلت و اين پايه ات
يافتي از خاک درگاه خديو کامران
داور دنيا، معزالدين که در احياء عدل
مي کند روشن روان تيره نوشين روان
آفتاب آسمان سلطنت، سلطان اويس
کاسمان چتر او خورشيد را شد سايه بان
آنکه سلطان ضميرش را يزک چون آفتاب
گاه گرد باختر گردد گهي در خاوران
در زمان او زغيرت مي زنند بر چشم و رو
آب مصر و باد چين را خاک آذربايجان
خانه انصاف را تيغ يماني گوهرش
هست رکن معتبر چون کعبه را رکن يمان
تيغ مهر ارجوهر پولاد تيغش داشتي
جوي خون لعل کردي از رگ معدن روان
راست مي ماند به ماري در سر او نيزه اش
آن زمان کزپشت دشمن مي کند بيرون سنان
داد مردي داد از شرطي که مردان کرده اند
در صف هيجا فرونگذاشت چيزي جز عنان
در کنار مرحمت مي پرورد لطفت بناز
ملک و دين راکز ازل هستند با هم توأمان
مهدي آخرزماني اول دوران توست
فتنه آخرزمان را وعده آخر زمان
کان و دريا خواستند از دست و طبعت زينهار!
هر دو بخشيدند حالي مال بحر و خون کان
بنده را شاها، بسي آزادي است از بندگيت
در ثنايت لاجرم چون سوسنم، «رطب اللسان »
زاده درياي لطف توست و فيض همتت
هر گهر کان مي چکد زين ابر طبع درفشان
زان گشايم لب به نقل شکر شکرت که من
بسته ام زانعام تو چون پسته مغز استخوان
گر نه عون دولتت بودي کجا بگرفتمي
من به شمشير زبان از قيروان تا قيروان
التماسي کرده ام زين در به قدر همتت
از براي خود وراي خواهش اهل زمان
چون نديدم ملک فاني رابرت هيچ اعتبار
کردم از درگاه تو درخواست ملک جاودان
تا به زرين خشت خورشيد سپيداج سحر
ميدهد معمار گيتي زينت اين نردبان
نقد آن دولت که از محصول زرين گلشن است
باد در گنجينه هاي اين مبارک خاندان!
بارگاهت راچنان جايي که هر روزش زقدر
خادمي چون آفتاب آرد به رسم ارمغان!