در مدح سلطان اويس

نسيم صبح سلامم به دلستان برسان
پيام بلبل عاشق به گلستان برسان
به همرهيت روان را روانه خواهم کرد
روانه کرد بجانان روان روان برسان
هزار قصه رسيدست زمن به گوش به گوش
وگر مجال نباشد يکي از آن برسان
کمند طره او با کمر چودر پيچد
دقيقه اي زتن من در آن ميان برسان
مجال دم زدنت گر بود در آن خلوت
زمين ببوس و دعايم زمان زمان برسان
به آستان مرسانش غبار من ليکن
به من غباري از آن عالي آستان برسان
دل مرا که کباب است و مي چکد خونش
ببر به آتش رخسار دلستان برسان
به زلف او خبري زين دل شکسته بده
بگوش من سخني زان لب و دهان برسان
گرت به باغ رخ او بنفشه بار دهد
زمن سلام به نسرين و ارغوان برسان
زبان سوسن رطب اللسان به عاريه خواه
به زير لب سخن من بدان زبان برسان
ازان دو لاله نصيبي به سنبل و گل ده
وزان کلاله نسيمي به مشک و بان برسان
سحرگهست و زاغيار درگهش خالي
دعاي من به جنابش سحرگهان برسان
برآرکام دل ما و شربتي زان لب
بکام اين دل بيمار ناتوان برسان
بکام من زلبش پيش از آنکه خط بدهد
عنايتي کن و حلواي بي دخان برسان
زضعف ناله نمي آيد و نمي کشمش
بيا بيا بکش او را کشان کشان برسان
فراق لعل لبش خون من بخواهد ريخت
بيا و زان دهنش جان من امان برسان
در آن ميان چو دهد کام عاشقان لب دوست
بگوبه زير لبش بهره فلان برسان
همي کند سخنش مرده زنده ور باور
نمي کني برو اول بامتحان برسان
به کوي دوست مرا خانه ايست گويارب
به عافيت همه کسي را به خان و مان برسان
دلم ز شوق عقيق لبش رسيد به جان
نسيم رحمتي از جانب يمان برسان
نسيمي از سر زلفش بيار و جان بستان
به پايمرد بگويم به رايگان برسان
حديث در سرشک مرا به نظم آور
بگوش يار به وجهي که مي توان برسان
به حق صدقي و مهري که داري اي دم صبح
که صدق من به محبان مهربان برسان
تويي مربي انفاس و با توأم سخني است
به تربيت سخنم را بر آسمان برسان
به عون همت سلطان زآسمان بگذر
دعاي من به شهنشه اويس خان برسان
زمين ببوس و زمين بوس بنده خاکي
به آستانه آن دولت آشيان برسان
برآر دست و بگو يارب آن شهنشه را
به دولت ابد و عمر جاودان برسان
به تازيانه عزمش خيال جامد را
روان بران و به برق سبک عنان برسان
سپهر خواست که کيوان رسد به دربانيش
زمانه گفت که او را تو برچه سان برسان
زسد ره ساز بنه نردباني ار برسد
بدان رواق زحل را به نردبان برسان
اگر دوام بهارت هواست از عدلش
خبر به لشکر غارت گر خزان برسان
خريف تاز چمن رنگ و بوي نستاند
مثال نافذ امرش به بوستان برسان
به کوه گو کمربندگي شه دربند
زسربلندي خود را به توأمان برسان
به چرخ گو که قضيب سمند سلطان را
زدخل سنبله بر دوش کهکشان برسان
جهان پناها مگذار خصم را به جهان
ازين جهان بجهانش بدان جهان برسان
اشارتي به قلم کن که خيز وازسردست
نواله کرم ما به انس و جان برسان
به تيغ گو زبانرا چو آب کن جاري
مناقب گهر ما به دشمنان برسان
مده تو نان بدانديش گر بخواهد نان
بدود ونان که دهي از سر سنان برسان
به آفتاب ضمير تو گفت: فيض مرا
ز قيروان جهان، تا به قيروان برسان
ز عدل داد نوال تو چرخ طشتي زر
کزين کران جهان تا بدان کران برسان
به خاوران زپي چاشت خوان زرگستر
به باختر زپي شام همچنان برسان
به گرگ عدل تو گفت از پي خوش آمد ميش
بدوش بر، بره را بر شبان برسان
به ابر کرد خطاب و به مهر گفت کفت
که فيض ما به يم وجود ما به کان برسان
صبا براي خدا هيچ اگر مجالي افتد
دعاي ما به جناب خدايگان برسان
وگر سخن نتواني زما رسانيدن
ز درد من به درش ناله و فغان برسان
به آب چشمه حيوان بخاک درگاهش
دهان بشوي و دعايم بدان دهان برسان
حديث موجب حرمان من بدان درگه
چنانکه با تو بگويم هم آنچنان برسان
زناتواني پايم بدست عذري هست
تو عذر لنگ به نوعي که مي توان برسان
ملازمان درش را ببوس صدپي پاي
دعاي من به جناب يکان يکان برسان
سعادتي که در اشکال اختران دارند
سپهر پيربدين دولت جوان برسان
بگو يارب کام و مراد هر دو جهان
به پادشاه جهانبخش کامران برسان
ميامن برکات دم اويس قرن
به عهد دولت اين صاحب قران برسان