در مدح سلطان اويس

دو در در درج داشت اين فيروزه گون طارم
سزاي افسر شاهي، صفاي جوهر عالم
سعادت هر دو راباهم، به عقدي کرد پيوندي
وزان پيوند شد پيدا، نظام گوهر آدم
جهان را مي کند بيدار سوري آسمان آباد
که خواهد بود تا محشر مصون از رخنه ماتم
مرصع مهد گردون را کشيدست از ازل دوران
براي اين چنين سوري به پشت اشهب وادهم
کشيدي مهد اين مسند معلا را بدوش امشب
گر اين هندوي هفتم پرده بودي مقبل و محرم
هزاران شاهد مه رو، گرفته هر يکي شمعي
تماشا را همي گشتند براين فيروزه گون طارم
شب قدر آمدست امشب، درو روح ملک منزل
دم صبح آمدست اين دم، دروصدق و صفا مدغم
به خلوتخانه خورشيد، امشب مي رود عيسي
به سوي حجله بلقيس، اينک مي خرامد جم
زمين در چرخ مي آيد، زمانه عيش مي زايد
فلک بي خويش مي گردد، به صوت زير و بانگ بم
در مشاطگي زد مه، ملک گفتا: بده بارش
که هست اين کار الحق بس، به غايت عالي و معظم
زعصمت کعبه دين را حريمي شد چنان پيدا
که مي خواهد زطهر او، طهارت در حرم زمزم
مبارک باد و ميمون باد و فرخ باد و فرخنده!
وصول مهد اين کوکب به برج نير اعظم!
به حسني نازک آمد که زد چون باد با اودم
عذار ناز پرودش، به دم آلود گشت ازدم
خدود لاله رويان، در عقود لؤلؤي لالا
اگر خواهي بيا بنگر، عذار لاله و شبنم
ستاده نرگس رعنا ميان گلشن خضراء
دوسر در يک بدن پيدا، شده چون توأمان توأم
قماري از سر سرو از مقام راست در نغمه
زبان سرو در حالت، نگارين دستها بر هم
عروس روي پوش گل درون غنچه با بلبل
دهن بگشاده زير لب، حديثي مي کند مبهم
فتاده ژاله بر لاله، درخشان لاله از ژاله
چنان کز چهره ساقي، شفق گون باده در غم
بيا اي سرو سوسن بو، درافکن لاله گون جامي!
به شادي گل و نرگس به ياد بيد و اسپرغم
به صوت و نغمه بلبل قدح کش تا برآسايد
دهان از ذوق و دست از مس و چشم از لون و مغز از شم
به تيغ بيد و اسپرغم، غم از دل کن کنون بيرون
که تيغ بيد و اسپرغم، چو ديد انداخت، اسپر، غم
ز دنيا هيچ داني چيست مار را حاصل اي ياران ؟
نشستن يک نفس با هم، برآوردن دمي باهم
بهار از نقره صافي، درمهاي مطلس زد
بنام شاه خواهد زد، همانا سکه بر درهم
سحرگه باد مشکين دم، به بويش داد گل را دم
ازان دم شد عروس گل، چو رويش تازه و خرم
جمالش رازبان چندانکه گويد وصف گويد خوش
دهانش رانظر چندانکه جويد بيش يابد کم
حديث زلف او يکسر، کزو پيچيده مي گويم
چه گويم راستي زان زلف پيچاپيچ خم در خم؟
به غايت غمزه اش مست است و من حيران چشم او
که تا برهم زند مژگان، زند صدمست را بر هم
ندانم زان لب شيرين جواب تلخ چون آمد؟
تو پنداري که شکر شد به بخت و طالع من سم
اگر هر آفتابي جز به مهرش لب گشايد گل
به سوزن هاي زر خورشيد دوزد غنچه را مبسم
درون ما زسوداي تو دريايي است تا لب خون
کزان دريا کشد هر دم سحاب ديده ما، نم
زدردم بردرت افتاده چون خواهم که برخيزم
درآيد اشک سيل من بغلطاند مرا دردم
اگر رنجي بود درجان، بود درد توام درمان
ورم ريشي بود در دل، بود زخم توام مرهم
هزاران لعل چون مل هم بسي هست و نمي گويم
بر سلطان ولي داني که باشد پادشه ملهم
سکندر عزم دارا را فريدون فر جم فرمان
خضر الهام موسي کف، محمد خلق عيسي دم
خداوند خداوندان، معزالدين والدنيا
که هست اخلاق و احسانش، فزون از کيف بيش و کم
جهان سلطنت سلطان اويس آن شاه دريادل
که گيتي را به حکم اوست اشهب رام وادهم هم
شهنشاهي که درحل دقايق راي او گويد
به عقل پير: کاي شاگرد نوآموز «من اعلم »!
کفي از بحر دست او کف موسي بن عمران
دم از باد خلق او دم «عيسي بن مريم »
گه معراج فکر او کواکب در عروج اعرج
گه تقدير وصف او عطارد در بيان ابکم
درخت همتش رابين که هست از کمترين برگش
معلق هفت درياي فلک چون قطره شبنم
چوگردد حزم بر کسر عدو عزم همايونش
شود با عزم جزم او سپاه فتح و نصرت ضم
بود در دور حکم او مدار آسمان مضمر
شود در سير کلک او مسير اختران مدغم
زهي ز احکام منشورت قياس اختران باطل
زهي زاعلام منصورت لباس آسمان معلم
دم کلک تو سنبل بر، سمن کارد به قلب دي
دل پاک تو در عقل روياند زقلب يم
سري کان پخته سوداي خلافت کاسه آن سر
ميان صحن ميدان شد سگان را مشرب و مطعم
سپاه دشمن از عزم درفش اژدها شکلت
هزيمت مي کند چون از عزيمت افعي و ارقم
تو جمشيد جهانداري، مبارک طلعت و طالع
تو خورشيد جهانگيري، همايون موکب و مقدم
هنوزت صبح اقبال است و هر دم مي شود پيدا
هلال غره فتحت زشام طره پرچم
الا تا ابر نيسان و هواي صبح در بستان
کند آويزه هاي در به تاج لعل گل منضم
جمال طلعت بخت توبادا در همه وقتي
چو روي نو عروسان بهاري تازه و خرم!
خيام قدر و جاهت را که مي زيبد ستون سدره
به اوتاد ابد بادا طناب عمر مستحکم!