در مدح امير شيخ حسن

گويي خيال قد تو اي گلستان چشم!
سروي است راست رسته بر آب روان چشم
تا نوبهار حسن تو بر چشم من گذشت
شد پرگل و شکوفه مرا بوستان چشم
چشمم سپر برآب فکندست تا تراست
گيسو کمند عارض از ابروکمان چشم
چشم و دلم فکنده بدين روز و مي کشم
گاهي خسارت دل و گاهي زيان چشم
چشم فضول خانه دل را خراب کرد
يارب سياه باد مرا، خان و مان چشم!
تاکي به مهر روي تو ريزند چون شهاب
سيارگان اشک من از آسمان چشم؟
تا چشمم از جمال تو خط نظر نيافت
خون است در ميان دل و در ميان چشم
صدگنج شايگان کنم اندر هر آستين
بهر نثارش از گهر رايگان چشم
پالوده سرشک و کباب جگر نهم
پيش خيال روي تو برگرد خوان چشم
با آنکه آب در جگرم نيست هر شبي
باشد عيار روي توام ميهمان چشم
بنشاندش زمردمي انسان عين من
چون سرو تازه برلب آب روان چشم
وانگه زراوق عيني پيش آورم
قرابه زجاجي راوق فشان چشم
چشمم چوگلستان همه پر خار محنت است
شبنم نشسته به طرف گلستان چشم
در گوشه ها نشسته فروبرده سربرآب
از ترکتاز غمزه تو مردمان چشم
چشمم خيال ابروي شوخ توبست و هست
پيوسته اين خيال کج اندر کمان چشم
از بس که من خيال تو تحرير مي کنم
بشکست خامه مژه ام در بيان چشم
آنکش خيال لعل تو در چشم خانه ساخت
گوهر به آستين کشد از آستان چشم
گلگون اشک بس که براند بهر طرف
آنکس که او کشيده ندارد عنان چشم
در انتظار مقدم خيل خيال تو
روز و شب است بر سر ره ديده بان چشم
ننشاند همچو قد و رخت هيچ سروگل
اندر حديقه حدقه باغبان چشم
در چشم تو کي آيم ازين سان که غمزه هاست
صف برکشيده اند کران تا کران چشم
هندوي چشم من سفر بحر مي کند
آراسته است ازان به لآلي و کان چشم
گويي سحاب خاطر دريا و کان لطف
سرمايه داده است به دريا و کان چشم
آنکو عروس باصره بي راي و حسن او
بنمود چهره در تتق پرنيان چشم
شيرين بود زشکر شکرش دهان گوش
روشن به نور طلعت رويش روان چشم
بي حسن روي صائب او جلوه گر نشد
طاوس نور در چمن بوستان چشم
الا که در هواي لقاي مبارکش
مرغ نظر نمي پرد از آشيان چشم
گر ابر همتش فکند سايه بر وجود
گوهر چکد بجاي نم از ناودان چشم
چشم و چراغ اهل وجودي و ازوجود
ذات شريفت آمده بر سربسان چشم
اوج جلالت تو نبيند سپهر اگر
با صدهزار ديده کند امتحان چشم
از چشم حاسدان گل بخت توايمن است
کو را زخار غصه مبادا امان چشم
از کحل موکب تو جلاگر نيافتي
تاريک بودي آينه روشنان چشم
آن را که کحل ديده نه از خاک پاي توست
آب سيه برآيدش از دودمان چشم
خصم مزور تو که روي بهيش نيست
بر روي چون بهي فکند ناردان چشم
با زيب خاک پايت اگر چشم ياد کرد
از سرمه باد خاک سيه در دهان چشم
ز ادراک اوج قدر تو شد چشم ناتوان
پيداست که تا چه قدر بود آخر توان چشم
شاها بدان خداي که فراش قدرتش
بنهاد شمع باصره در شمعدان چشم
بر آفتاب روي نگاران خرگهي
زابروي چون هلال کشد سايبان چشم
بر مسطر دماغ که مشکات دانش است
بنشانده است هندو کي پاسبان چشم
مهر و سپهر و روز و شب و مردم و نبات
ابداع کرده حکمتش اندر جهان چشم
از شرم آسمان فکند چشم بر زمين
ار بيند اين مناظره اندر ميان چشم
چشمم به مدح خاک درت کرد ترزبان
اينک هنوز مي چکد آب از دهان چشم
تاهست گرد عارض سيمين مدار خط
تا هست زير سايه ابرو مکان چشم
تا چشم بدخزان بهار سعادت است
بادا بهار جاه تو دور از خزان چشم!