در مدح سلطان اويس

خوش نسيمي از چمن برخاست برخيز اي نديم!
خوش برآور در هواي باغ يکدم چون نسيم
صبحدم بوي عرار نجد مي بخشد شمال
جان بپرور بو که بتوان يافت در شام اين شميم
مي جهد نبض صبا خوش خوش به حد اعتدال
تا طبايع را مزاج مختلف شد مستقيم
چون سمن بايد که طرف بوستان سازي مقام
چون قدح بايد که گرد دوستان گردي مقيم
چون هوا در جنبش آيد دل کجاگيرد قرار
چون قدح در گردش آيد عقل کي ماند سليم
گر تفرج خواهي اندر باغ بسم اله درآي
هر ورق بين دفتري از صنع رحمان رحيم
صبحدم بشنو که در ديباچه فصل بهار
مي دهد بلبل مفصل شرح ابواب نعيم
از نسيمي گشت گل در غنچه پيدا چون مسيح
با درختي در حکايت رفت بلبل چون کليم
سنبل از زلف نگار من سوادي يافت کج
نرگس از چشم سياهش نسخه اي دارد سقيم
لاله را در سر خيال تاج گردد چون ملوک
غنچه در دل نقشهاي خوب بندد چون حکيم
نرگس از مينا و سيم زر تو گويي جمع کرد
بر ورقهاي رياحين شکل جيم وعين و ميم
بر سرير سلطنت گل مي دهد هر روز بار
راستي در سلطنت گل شوکتي دارد عظيم
گنج باد آورد سيم برف بود اندر زمين
چون زر قارون فرو برد اين زمان گنج و سيم
شد به يکدم بارور چون دختر عمران زباد
مادر بستان که شش ماهست تا هست او عقيم
زابر نوروزي بسي بر شاخ بار منت است
گر کسي منت برد في الجمله باري از کريم
هست جايي آنکه از لطف هوا پيدا شود
قوت نشو و نما در شخص مدفون رميم
ساقي احسان سلطان گوييا بخشيده است
آب را فيض مدام و باد را لطف عميم
آفتاب آسمان سلطنت سلطان اويس
کافتابش همچو ماهست از غلامان قديم
آنکه دارد بوي خلقش باد چون گل در دماغ
وانکه بندد نقش نامش لعل چون زر در صميم
در زمن او جگر خونين و دل سوراخ نيست
در جهان جز نام و در هيچ مسکين و يتيم
گر نسيم لطف او بر آتش دوزخ وزد
شاخ نارآرد همه گلنار بار اندر جحيم
استواء خط راي او اگر بيند الف
از خجالت زين سبب در پيش دارد سر چو جيم
در سر کوه ار خيال برق شمشيرش فتد
تاکمرگه کوه را از فرق سر سازد دونيم
از مروت نيست پيشش بحر را خواندن سخي
وز سبکباريست گفتن کوه را نزدش حليم
اي عيون اختران از خاک درگاهت کحيل!
وي جبين آسمان از داغ فرمانت وسيم!
هم به جنب همتت گردون خسيس و مه گدا
هم به خيل حشمتت دريا بخيل و کان لئيم
سفره افلاک را راي تو بخشد قرص چاشت
ابلق ايام را جودت دهد وجه فضيم
مي کند ثابت به برهان هاي قاطع تيغ تو
کوشهاب ثاقب است و خصم شيطان رجيم
درميان روز و شب گر تيغ تو سدي کشد
خيل شب زان پس نيارد سربرآوردن زبيم
کعبه درگاه توست اندر مقامي کاسمان
بسته احرام عبادت گرددش گرد حريم
خويشتن را دشمنت بر تيغ دولت مي زند
لاجرم پروانه سان مي سوزد از تاب اليم
از در اصحاب دولت مي توان گشت آدمي
يافت از اقبال ايشان پايه انسان رقيم
اي عدو در زير شير رايت او شدکه هيچ
در نمي گيرد سگي و روبهي با اين غنيم!
با قضا حيلت چه ارزد زانکه در روز اجل
عاجز است از دفع دشمن سوزن چو موي سيم
خصم بالين سلامت راه کجا بيند به خواب
زانکه آن سرکش زيادت مي کشد پا از گليم
پادشاها در بهار دولتت من بي نوا
هستم آن بلبل که چون عنقاست مثل من عديم
گرچه بيمارست طبعم قوتي دارد سخن
ورچه باريک است معني دارم الفاظي جسيم
گر بدست ديگري آرم سخن عيبم مکن
زان سبب کز دست خويشم در عذابي بس اليم
تا نديم گل بود هر سال بلبل در بهار
در بهار کامراني دولتت بادا نديم!