در مدح امير شيخ حسن

عيدست، برخيزاي صنم، پيش آر پيش از صبحدم
در بزم جمشيد زمان، خام خم اندر جام جم
هان پختگان را خام ده، دردي کشان را جام ده
اسلاميان را نام ده، وزکفر بر ما کش رقم
کنج مساجد عام را، ميخانه درد آشام را
اين پخته را آن خام را، کاندر ازل رفت اين قلم
هيچ از ورع نگشايدت، کاري از آن برنايدت
مي خور که مي بزدايدت، ز آيينه جام زنگ غم
ملک سليماني برو، سلمان! به جامي کن گرو
ورچنگ داودي شنو، هر دم به رغم غم نغم
آن پير بين برنا شده، در پرده ها رسوا شده
بر پوست رگ پيدا شده، از لاغري سرتاقدم
عود آتشي انگيخته، عودي شکرها ريخته
عود وشکر آميخته، بهر دماغ و جان به هم
تلخ است بي ني عيش مي، باباده شود دمساز وي
کاحوال عالم را چو ني، بنياد بر بادست و دم
ساقي و گردون جام زر، بردار در دور قمر
کامروز مي گيرد زسر، دور قمر او نيز هم
چون در افق بنهفت سر، عنقاي زرين بال و پر
بالاي قافش زال زر، پيدا شد از عين عدم
ديدم فلک پيراسته، وزخلد زيور خواسته
وز بهر عيد آراسته، مه دوشش از سيمين علم
خورشيد آنچه از خرمنش مه برد چون شد روشنش
بستاند و غل برگردنش، بنهاد و کردش متهم
ديشب در اثناي عمل، بر ياد خورشيد دول
مي ساخت ناهيد اين غزل، خوش بر نواي زيروبم
کاي در هواي بوي تو جان داده باد صبحدم
پيش جمال روي تو، بست از خجالت، صبح دم
آنچه از رخت بايد مرا، از ماه برنايد مرا
ماه تو افزايد مرا، مهري دگر هر صبحدم
خواهي جمال خود عيان، آيينه اي نه در ميان
وز دور الحمدي بخوان، بر روي همچون صبحدم
هردم دلم پر خون کني وزخون رخم گلگون کني
در دامن گردون کني، از ديده ام هر صبحدم
چند آهني جان مرا، مهر تو تابد در جفا
هر بامدادم گوييا، مهر آتش است و صبح دم
در چشمت اين اشک روان، قطعا نمي آيد وزان
طوفان اگر گيرد جهان، در خودنخواهي دادنم
چون زلف مشک افشان، تو خلقي است سرگردان تو
قد من از هجران تو، پيوسته چون ابروت خم
زلف تو دارد قصد دين، در عهد داراي زمين
آن را که در سر باشد اين، از سربرآيد لاجرم
داراي افريدون نسب، جمشيد اسکندر حسب
دارنده دين عرب، فرمان ده ملک عجم
تاج سلاطين زمين، نويين اعظم، شيخ حسن
حيدردل احمد سنن، عيسي دم يوسف شيم
خورشيد دولت راي او صبح ظفرسيماي او
دايم به خاک پاي او، روح ملايک راقسم
در عهد احسانش گدا، گرفي المثل خواهد عطا
از کوه برلفظ صدا، پاسخ نيايد جزنعم
ابراز سخايش گر سخن راند به درياي عدن
از بيم چون کان يمن پيدا کند خون شکم
گويد عطارد مدحتش، اين است دايم حرفتش
آري ز مغز حکمتش، پرشد عطارد را قلم
اي خيل بيدار ملک، هر شب سپاهت رايزک!
وزهيبتت شير فلک، لرزان تر از شير علم
دستت زر کان باخته، وز زر زمين پرداخته
برآسمان افراخته، راي تو رايات همم
هرجا که عدلت بگذرد، بوم آن زمين را بسپرد
وزپهلوي آهو خورد، خون جگر شيرا جم
طبع تو در روز وفا، ابريست سرتاسر حيا
دشت تودرگاه سخا بحريست سرتاسر کرم
بودي زر خور ناروا، در چار سوي آسمان
گرنيستي نامت نشان برچهره او چون درم؟
هستم به مدحت در سخن، من قبله اهل زمن
وز دولتت هر بيت من، با حرمت «بيت الحرام »
گرکم شد ستم يا گران، عيبي نباشد اندران
باشد به پيش همگنان، گوهر گران ياقوت کم
گرگ است درعهد شما، از بز گريزان گوييا
عدل تو شحم گرگ را، ماليد در لحم غنم
دارم اميد از دولتت، کاندر ازاي مدحتت
حالم به يمن همتت، گردد چو نظمم منتظم
تا فتح وکسرت در ميان باشند بادت درجهان
بادوستان و دشمنان، پيوسته فتح و کسر و ضم!