بيا چون مقام طرب شد تمام
نوايي بساز از پي اين مقام!
نوايي که در وي سخن هست و نيست
نواي ني و چنگ مالا کلام
درون دل از جام مي برفروز
که تابد درو روشنايي زجام
نواي طرب در مقامي سراي
کزو جان غمگين بود شادکام
مقامي که از خاک بوسش کنند
ملوک و ملايک معطر مشام
مقامي است برتر ز ذات البروج
مکاني است خوشتر زدارالسلام
درو جز نوا را نيابي حزين
درو جز صبا را نباشد سقام
بياضش به حدي که رخسار صبح
سپيده ازو مي ستاند به وام
بلنديش تا پايه کافتاب
به زرين کمندش برآيد به بام
قمر تاشود خادم اين سراي
گهي بدرو گاهي هلالست نام
نمودار اين روضه بودي اگر
شدي ساکن از قصر فيروزه فام
زنور و صفا صحن اين خانه راست
فراغت ز آمد شد صبح و شام
زخاک درش چون رحيق بهشت
دماغ فلک راست ذوق مدام
طمع داشت گردون که قرص قمر
شود خشت و فرشش ولي بود خام
گداگر سؤالي کند زين سراي
صدايش همه «آري » آيد، پيام
صرير درش گفته با سائلان
«سلام عليکم »! «عليکم سلام »
زحل گر به بامش تواند رسيد
زشامش بود پاسبان تا به بام
بجاي خودست اين عمارت که کرد
پناه سلاطين، ملا ذانام
مقام کريمان عهدست و شاه
بسي کرد نيکي بجاي کرام
مقام کرم شاه وندي که هست
جهانيش در سايه احتشام
کريمي که بر نعمت خوان اوست
عظام صدور و صدور عظام
زهي چتر دور تو را سايه دار
همه روزه خورشيد در اهتمام
هماي است چترت که مي پرورند
روان در ظلال جلالش عظام
صفات تو چون وصف عقل است خاص
عطاي تو چون نور مهرست عام
خرد را به تدبير توست اقتدا
امل را به فتراک تست اعتصام
کجا خيل رايت سراپرده زد
بود خيط صبحش طناب خيام
اگر ماه نو را کني تربيت
به يک شب کني کار او را تمام
بريم نريزد دگر آب روي
اگر مايه يابد ز دستت غمام
ستم بود پيوسته کار سپهر
به دور تو بر کند دندان زکام
شها! من درين شعر مي آورم
دو بيت ظهير از پي اختتام
«ندانم که بلقيس ثاني چرا
درين چندگاهم نبردست نام؟»
«منم کز زمين بوس آن حضرت است
چو هدهد مرا تاج بر سر مدام »
درين هردو بيت ارچه ايطاست ليک
رحيق کلام است مشکين ختام
الا تا همي بيت معمور را
بود خانه کعبه قائم مقام!
سراي جلال بقاي تو باد!
چو فردوس دايم به رکن دوام
درين دولت آباد بر تخت جاه
به شادي نشين تا به روز قيام!