در مدح سلطان اويس

شفق آمد چو مي و ماه نو عيد چو جام
غرض آن است که امشب شب جام است و مدام
کام خمار شد از خنده لبالب چو قدح
که ميش مي رسد امشب زلب جام به کام
ساقي آغاز کن اکنون که مه روزه گذشت!
بزم شاه است و درو بزم مي عيش انجام
خلد عيش است و دروباده حلال است، حلال
روز عيدست و درو روزه حرام است حرام
بر سر کوچه خمار به شهر شوال
خانه اي گير که بستند در شهر صيام
پخته شد هر که به خام خم خمار رسيد
تو بدين پخته اگر در نرسي باشي خام
شاهدي دوش جمال از تتق شام نمود
که جهاني همه روزش نگران بود زبام
مه پريرار علم افراخت به خاور در صبح
دوش ديدند پي نعل براقش در شام
چرخ با مشعل صبحي بدر شاه آمد
جهت تهنيت عيد و پي رسم سلام
اي سر زلف تو را در شکن حلقه دام
از هوا طاير روح آمده باطوق حمام!
تا به گرد لب لعلت خط مشکين بدميد
روشنم شد که شرابيست لب مشک ختام
دهنت پسته شورست و لبت تنگ شکر
من فداي تو و آن پسته شکر بادام
سرو زد لاف که زيباقدم و بيش قدم
گو قدم پيش نه وپيش قدم خوش بخرام
چشم ماشکل قد چست تو بيند هموار
دل مادام سر زلف تو خواهد مادام
همه خواهند دوا از تو، و من خواهم درد
دانه جويند بدين در، همه مرغان مادام
سخني داشت لبت با من و ابروي کجت
ناگه از گوشه اي آمد که گزارد پيغام
چون ميان من و تو هيچ نمي گنجد موي
خود چه حاجت که به حاجب دهي البته پيام
با خيال لب لعلت مژه ام غرق عرق
با هواي گل رويت خردم، مست مدام
بروصلت دگري مي خورد و من غم عشق
که بر وصل تو خاص است و غم عشق تو عام
من به خون جگرم عشق تو پرورده چرا
دگري خوش کند از نافه مشک تو مشام؟
دارم اميد که گر مهر توام کرد اسير
کند آزاد مرا داور خورشيد غلام
مظهر صبح ظفر مهر ذکا ابر حياء
منبع بحر کرم روي جهان پشت انام
سايه لطف خداوند جهان، شيخ اويس
مردم ديده دين، پشت و پناه اسلام
آنکه بر عزم طواف در او مي بندد
هفت اجرام سپهر از پي طاعت احرام
آفتابي که چو در رزم زنددست به تيغ
از ميان، پيکر مريخ برآرد چو حسام
هم زطيب نفسش بزم ملک غاليه بوي
هم زگرد سپهش روي فلک غاليه فام
کار دين از روش رايت او يافت قرار
عقد ملک ازگهر خنجرش آمد به نظام
تا زديوان رضايش نستاند امضا
اختران را نبود هيچ نفاذ احکام
ابر مي خواست که باران برد از بحر محيط
گفتمش: آب خود اي ابر مبر پيش لئام!
با وجود کفش از بحر عطامي طلبي؟
گر کسي ملتمسي مي طلبد هم زکرام؟
اي زيمن اثر طالع فرخنده تو
پنج نوبت زده در هفت ولايت بهرام!
حد قدرت به تصور نتوان دانستن
که کسي عرصه افلاک نپيمود به گام
در وجود ار نگرد خشمت ازين پس نبود
آسمان را حرکت جرم زمين را آرام
جام احسان تو چون خنده زند در مجلس
گه کند ناله و گه گريه زدستت نمام
مي رود راه خلاف تو و مي ماند خصم
به شغالي که رود پنجه زند با ضرغام
هرکجا موکب عزمت حرکت کرد کند
کره خاک به يکبارگي از جاي قيام
باد عزمت ندمد بي نفحات نصرت
ابر کلکت نبود بي رشحات انعام
بي هواي تو چنان است چو بي آب، نبات
بي ثناي تو کلام است چو بي ملح طعام
نسپردند سر کوي جلالت افکار
نرسيدند به سر حد کمالت اوهام
چرخ هر دايره ماه که بنياد نهاد
جز به تدبير ضمير تو نکردند تمام
به خطا راند زبان تيغ به عهدت زان گشت
حد براو واجب و محبوس ابد شد به نيام
عکس تيغ تو اگر کوه ببيند بر عکس
کوه را لرزه از آن بيم فتد بر اندام
خواستم راي تو را خواند به خورشيد، خرد
گفت خورشيد به عهدش زکيانست و کدام
اين همه ساله کند بذل و عطا با همه کس
وان به يک ماه دهد قرصي و آن نيز به وام
منهي صيت تو از غيرت دين پروريت
گر کند پرده نشينان فلک را اعلام
شمسه پرده افلاک چو خاتون هلال
بر نيايد پس ازين بي تتق شام ببام
تا چو ماه علم شاه شود هر سرماه
ماه نو ماهچه قبه اين سبز خيام
خيمه جاه تو را حد زمان باد اطناب!
وان طنابش همه پيوسته به اوتاد دوام!
عيد ميمون تو را باد همه قدر ليال!
روز اقبال تو را باد همه عيد ايام!