راه انجم چو مشرف کند ايوان حمل
عامل ناميه را باز فرستد به عمل
صفر تخت زر سلطان فلک بردارد
لاجرم در فلکش نام برآيد به حمل
ابر نوروز چو از بحر برآيد به هوا
جرم خورشيد چو از حوت برآيد به حمل
زرده مهر کند قله که را ابلق
اشهب روز کند ادهم شب را ارجل
ابر هر بيضه کافور که در کوه نهاد
کند آن بيضه کافور سراسر صندل
کار مشکل شده از رهگذر يخ برما
تا که از لطف هوا مشکل ماگردد حل
حسن گل جلوه دهد باد به وجهي احسن
راز دل خاک کند عرضه به نوعي اجمل
باغ مجموعه انواع لطائف گردد
سبزه اش خط و چمن مسطر و جويش جدول
نرگس شوخ وگل باقلي امروز به باغ
چون دو چشمند يکي اشهل و ديگر احول
لاله دل سيه و لعل قباداني چيست؟
صورت شام و شفق هيأت مريخ و زحل
اين همه تيغ خلاف از چه کشيدست چمن
گرچمن را نه سروبرگ خلاف است و جدل
جوشن موج چرا باد کند در تن آب؟
مغفر لاله چرا ابرنهد بر سر تل
ساقيا رطل پياپي مده الا که به من
کي کند در من مخمور اثر مي به رطل؟
هر که از مي نکند تازه دل و مغز و دماغ
در دماغ و دل و طبعش بود البته خلل
خنکا جان و دل غنچه که بر مي خيزد
هر صباحيش تر و تازه نگاري زبغل
تو هر آن قطره باران که فرو مي آيد
آيتي دان شده از فيض الهي منزل
گل صدبرگ بياراست به صد برگ بساط
سرو آزاد بپوشيد به صد دست حلل
در هواي چمن باغ علي رغم غراب
شاخ گلها زده اند از پر طاوس کلل
خاک زنگار برآورد خوشا زنگاري
که دهد آينه ديده و دل را صيقل
ابر نوروز به صد گريه و زاري هر روز
بعد تسبيح خداوند جهان جل جلال
سرخ رويي گل و لاله همي خواهد و ما
همه سرسبزي سرو چمن دين و دول
خواجه شمس الحق و الدين، زکريا که ازوست
ضبط ملک و نسق ملت و قانون ملل
وانکه در عهده اسکندر حزمش نکند
رخنه در سد بقا لشکر يأجوج امل
ذات او واسطه عقد لآلي نجوم
راي او آينه نقش تصاوير ازل
اي به معيار ضمير تو دغل سيم سحر
وي به ميزان وقار تو سبک سنگ جبل
مرکب عزم تو را جرم هلال است رکاب
موکب جاه تو را خنگ سپهرست کفل
هر سر ماه خيال است کج اندر سر ماه
که به نعل سم اسبت کندش چرخ بدل
مه گرين مرتبه مي داشت سپهرش صدبار
برسم اسب تو مي بست به مسمار حيل
خورده زنبور عسل فضله رشح قلمت
لاجرم نص شفا آمده در شأن عسل
اي که بي مشورت کلک تو در قطع امور
تيغ را نيست به قدر سر سوزن مدخل!
يزک صبح به مشرق نبرد راه دگر
گر شبي بر نکند راي منيرت مشعل
اگر آوازه عدل تو به خورشيد رسد
بعد ازين بگسلد از تاج گل آويزه طل
لطفت ار در دهن روح نباتي آبي
بچکاند بچکد آب نبات از حنظل
داري آن دست که از دست سماک رامح
نيزه بستاني و بخشي به سماک اعزل
چرخ را قدر رفيعت ندهد هيچ مجال
بحر را طبع جوادت ندهد هيچ محل
نزد قدر تو غباري بود آن مستعلا
پيش دست تو غديري بود اين مستعمل
خصم را خلق خوشت مي کشد و نيست عجب
که شود بوي خوش گل سبب مرگ جعل
سر شوم عدويت کوفته بهتر چون سير
زانکه پرکنده و حشوست دماغش چو بصل
عقل کل کسب کمال از شرف ذات تو کرد
اي به صد مرتبه از عقل نخستين اکمل
بنده مي خواست که بر راي جهان آرايت
غرض خويش کند عرض به تفصيل و جمل
خردم گفت: چه حاجت؟ که بر او هيچ سخن
نيست پوشيده الي آخره من اول
خاطر مدرک دستور جهانبان و حجاب؟
ديده روشن خورشيد جهانتاب و سبل؟
چون به سعيت همه اطراف جهان مرعي شد
طرف بنده همانا که نماند مهمل
تاز تصريف زمان هر سر سالي در باغ
گل مضاعف شود و نرگس اجوف معتل
عيش ماضيت که فهرست نشاط و طرب است
باد پيوسته به رشک نعم مستعمل
پايه قدر تو از پايه گردون اعلي
مدت عمر تو از مدت گيتي اطول