در موعظه و نصيحت

رفتند رفيقان و رسيدند به منزل
در خواب غروري تو هنوز، اي دل غافل!
از نيست به هستي و زهستي به ره نيست
تا شهر وجود است روان است قوافل
راه تو پر از آب و گل و لاشه ضعيف است
بس شاهسواري که فرو رفت درين گل
اي غرقه دنيا مطلب غور! که جستند
نه قعر پديدست درين بحر نه ساحل
ناکامي و رنج است همه حاصل دنيا
ورکام بود حاصل از آن نيز چه حاصل
قسمت نشود بيش و کم از کوشش و تقصير
تا خود چه قدر گشت مقدر زاوايل
خواهي که به رغبت همه پيوند تو خواهند
رو رشته پيوند نخست از همه بگسل
دنيا چه کني جمع؟ که مقصود زدنياست
دلقي کهن و ناني و باقي همه فاضل
تن ده به رضا کانچه قضا بر تو نوشته است
از تو نشود دفع به تعويذ و حمائل
حق را بشناس از نظر و چشم و دل و گوش
کاينها همه بر قدرت حقند دلايل
گفتي تو که با حقم و حق بر طرفت نيست
با توست بلي حق و تو مشغول به باطل
جز حق که تواند که کند آدميي را
پيدا زکفي خاک بدين شکل و شمايل
در خوردن و خفتن چه شوي همسر انعام؟
مي کن عملي تا نشوي کم زعوامل
هم سوده و فرسوده شوي آخر اگرخود
زآهن شودت فرق وزفولاد فواصل
قول علمايي که عمل نيست در ايشان
ماننده رمحي است که خاليست زعامل
اين طول امل چيست؟ برآني که زمانه
شد عمر تو را تابه قيامت متکفل
خواهي که چو گل ازدمت آسوده شود خلق؟
چون غنچه برآن باش که گردي هم تن دل
عاجل دهي از دست که آجل بستاني
رو دوست طلب کن چه کني عاجل و آجل
از خود گذر اي يار و بدو رس که کسي نيست
غير از تو ميان تو و مقصود تو حايل
در راه هوا کاه وشي سارع و پران
در شارع دين کوه صفت سنگي و کاهل
اين اشک ريايي است چو در وجه نشيند
سيم سره بايد، که بصيرست معامل
از حسن مزن لاف که خواهد شدن آخر
اين نرگس چشم و گل رخسار تو زايل
تو در ظلمات شب کفران و برايت
برکرده درين گنبد فيروزه مشاعل
در جاه گرفتم که شدي طغرل و سنجر
بنگر که کجااند کنون سنجر و طغرل
از هر که بد آيد طمع نيک مداريد
خاصيت کافور مجوييد زفلفل
خيري که خلاص تو در آن است خلوص است
باقي همه اجزاي تو قيدند و حبايل
عالم که ندارد عمل او مثال حماري است
بي فايده اثقال کتب را شده حامل
از نفس بدان چشم نکويي نتوان داشت
هرگز ندهد نفع عسل زهر هلاهل
آخر تو نگويي که: که بخشيد زاول
اصوات بم و زير به قمري و عنادل؟
ياکيست که دادست بباغ از سرمستي
از بلبله گل مي گلگون به بلابل؟
يابهر کمال از پي تحصيل خرد را
کي بر سرابناي جهان کرد محصل؟
يا کيست که از اول ماه و وسط روز
ثور مه و خورشيد کند زايد و زايل؟
اينت چو محقق بود اي بنده! بود ظلم
گر تو نبري طاعت اين حاکم عادل
نفس ملکي را نبود حاجت زينت
طاوس ملايک چه کند زيب جلاجل
دولت نه به عقل است و کياست و گراين نيست
از چيست که عالم رود اندر پي جاهل؟
در بيت حرم، قافله اي سايل و مهجور
در شهر يمن، طائفه اي ساکن و واصل
بر دوش هر آنکس که طرازي زهنر نيست
آن بين و مزن دست در اذيال زوايل
وحشي که خورد خار قناعت بود آهو
گرزانکه فرود آورد او سر به سنابل
توحيد به دل گو چو کساني که به انگشت
گفتند و نهادند برآن حرف انامل
رو قطع تعلق کن امروز که فردا
آسوده زاغلالي و ايمن ز سلاسل
تو اصل وجودي شرفت واضح و لايح
خود را همگي ساخته اي باطل و عاطل
در راندن سايل چه جوابت بود آخر
آن روز که باشد زتو رزاق تو سايل
چندين چه کني حکم اواخر که چه باشد؟
تا برچه نهج رفته بود حکم اوايل؟
سلمان دگري را چه دهي پند که هستند؟
اوضاع تو را اهل جهان منکر و عازل
پندي که به قول آمدت اول تو به فعل آر
ورنه نبود هيچ مؤثر دم قايل