زنجير بند زلفت، زد حلقه بر در دل
خيل خيال ماهت، در ديده ساخت منزل
اي گل زحسن رويت، گشته خجل به صدرو
وي غنچه بر دهانت، عاشق شده به صد دل
زلف و خط تو با هم، هندوستان و طوطي
رخسار و خال مشکين، کافور و حب فلفل
سوداي زلف مشکين، دارد دل شکسته
ديوانه گشت مسکين، مي بايدش سلاسل
غايب شدن به صورت، از مامدان که مارا
گه طالعست، مانع، گه روزگار حايل
لعل حيات بخشت صدبار ريخت خونم
گويي به بخت من شد، آب حيات قاتل
ياقوت در چکانت، الماس راست حامي
شمشاد خوش خرامت، خورشيد راست حامل
از عکس گونه هايت، در تاب ماه نخشب
وز سحر چشمهايت، بي آب چاه بابل
خواهي که يوسف جان، از چاه غم برآيد
پرتاب کن زبالا، مشکين رسن فروهل
از حسن گل به گلزار، باد افکند ورق را
گر بر شمال خوانم، يک شمه زان شمايل
زان شانه بر سرآمد، کو موي مي شکافد
در حل و عقد زلفت، کان نکته ايست مشکل
زنهار طره ات را، مگذار کان پريشان
دارد سر تطاول، در عهد شاه عادل
آن کعبه اعالي، وان قبله معالي!
آن منبع معاني، وان مجمع فضايل
نعل سم سمندش، تاج سر سلاطين
خاک در سرايش، آب رخ افاضل
رايات کامکاري، از روي اوست عالي
آيات شهرياري، در شأن اوست نازل
صيت مکارمش را، باد صباست مرکب
حمل مواهبش، را، ابر بهار محمل
چون روزگار حکمش، بر جن و انس نافذ
چون آفتاب عدلش، بر بحر و بر شامل
تا شاه باز چترش، بگرفت ملک سنجر
برکند نسر گردون، شهبال صيت طغرل
اي خيل حشمتت را نصرت فتاده درپي!
وي چتر دولتت را خورشيد رفته در ظل!
در معرض عفافت، آن کعبه طهارت
در مجلس ثنايت، آن مصدر دلايل
پوشيده آستين را بر چهره بنت عمران
بوسيده آستان را، صدبار اين وابل
از رشک حسن خطت، دست نگار بر سر
وزشرم لطف طبعت، پاي زلال در گل
دارد زحسن خلقت، باد شمال بويي
شاخ شجر بدان بو، باشد به باد مايل
در صدر خصم رمحت تا يافت حکم نافذ
رفت از ولايت تن، جانش زدست عامل
جز در حصار آهن، يا در ميان آبي
مثل تويي نيارد، با تو شدن مقابل
دست تو حاصل کان، در خاک ريخت يکسر
شايد اگر بگيرد زين دست کان معامل
در بخشش از مبادي تا دست برگشادي
هستند درايادي بسته ميان انامل
شاخ نهال رمحت، برکنده بيخ ياغي
سيل سحاب جودت افزوده آب سايل
با حکم پايدارت کوه گران سبک سر
با عزم تيز تازت، برق عجول کاهل
هر عضو دشمنت شد، منزلگه بلايي
تيغ تو تيز گشته، در قطع آن منازل
چشم و چراغ عالم، بودي تو پيش ازان دم
کافلاک در گرفتند، اجرام را مشاعل
هان جام عيد اينک، شاها کز انتظارش
مي کف زدست بر سر خم راست پاي در گل!
ساقي لاله رخ را، گو ساغري درافکن
گلگون چو اشک عاشق روشن چو راي عاقل
راحي که گرفشاند بر خاک جرعه ساقي
عظم رميم گردد، حالي به روح واصل
مستان جز از معاني، مي هاي ارغواني
فارغ کن از عنادل، بر نغمه عنادل
مطرب که دوش گفتي، در پرده راز بربط
آوازها فکندست امروز در محافل
چنگ است بسته خود را، بر دامن مغني
از دامن مغني، زنهار دست مگسل!
ذوقي تمام دارد، در صبح عيد باده
بي جستجوي شاعر بي گفت و گوي عاذل
راوي اگر نوازد، اين شعر در سپاهان
روح کمال خواند، «لله در قايل »!
تا هر صبا روشن، اين آبگون قفس را
از بال زاغ گردد، حاصل پر حواصل
فرخ صبا عيدت فرخنده باد و ميمون!
طبع ستاره تابع کام زمانه حاصل!