در مدح شيخ زاهد برادر سلطان اويس

ماهي از برج شرف، زاده خورشيد کمال
زاده الله جمالا به جهان داد جمال
گلبن «انبة الله نباتا حسنا»
بردمانيد سپهر از چمن جاه جلال
روز آدينه، نه از ماه ربيع الآخر
رفته از عهد عرب، هفتصدوپنجاه و سه سال
شيخ زاهد، شه فرخنده پي آمد به وجود
شد جهان از اثر طالع او فرخ فال
از پي خواب گهش در ازل آراسته اند
مهد فيروزه افلاک به انواع لآل
حضرتش مجد جلال است و ببيني روزي
بسته خود را فلک پير برو چون اطفال
در هواي شرف طالعش از گشت فلک
سرکشيدست کنون سنبله بر اوج کمال
تا کند زهره نثار قدم ميمونش
در انجم به ترازو کشد از بيت المال
اژدهاي علم عزم ورا بهر عدو
عقرب از پيش دوان نيش اجل در دنبال
مشتري خانه قوسش زره ملکيت
داد و بنوشت ز ايوان قضا تير مثال
جدي کان خانه عيش و طرب اولاد است
زحل آراست به پيرايه عز و اقبال
تا غبار مرض و خوف نشاند زرهش
مي کشد چرخ به دلو از يم کوثر سلسال
برج حوتش که شد آن خانه زوج و شرکاء
چون جمش مملکتي داد بلا شرک و مثال
هشتمين خانه او داشت امير هفتم
تا درو خوف و خطر را ندهد هيچ مجال
نهمين خانه علم است و درو پير زحل
همچو طفلان شده ساکن، زپي کسب کمال
حصه مملکت و سلطنت جوزا شد
وندرو زهره و مريخ و عطارد عمال
مهر و برجيس مع الرأس به برج سرطان
رفته کان باب نجاح است و مآل و آمال
اسدش خانه اعدا و به خون اعدا
کرده چون کف خضيب است و مخضب چنگال
باش تا غنچه اين روضه دماند گل بخت
باش تا طاير اين بيضه برآرد پروبال
باش تا کنگره افسرگردون سايش
شود انگشت نماي همه عالم چو هلال
باش تا باز کند چتر همايونش پر
عالمي بيني در سايه او فارغ بال
از پي تهنيت آيند ملايک چو ملوک
به در خسرو اعظم زسر استقبال
داور دور زمان، شيخ حسن، آنکه به تيغ
فتنه را مي کند از روي زمين استيصال
در خوي از غيرت فيض کرمش روي سحاب
در گل از طيره خاک قدمش آب زلال
اي زبحر کرمت چشمه خورشيد سراب!
وي زتاب غضبت آتش مريخ زگال !
اثر کوثر شمشير تو در روز اجل
صدمه نعل سم اسب تو درگاه جلال
خون کند نقطه امطار در ارحام صدف
بشکند مهره احجار در اصلاب جبال
گرد خيل تو چو از روي زمين برخيزد
آسمانش کند از مرکز خويش استقبال
اثر عدل تو دان اينک براطراف افق
در دم گرگ رود آهوي زرين تمثال
در مقامي که نهد خنگ فلک سير تو نعل
ماه نو جاي ندارد بجز از صف نعال
خسروا داد کن و شکر به شکرانه آنک!
همه چيزي به تو داده است خداي متعال
فسحت مملکت و کامروايي و خدم
رونق سلطنت و جاه و جواني و جمال
وين دو نوباوه عز و شرف و جاه که هست
عالمي شان زجلال آمده در تحت ظلال
اينت اسکندر گيتي، زره استعداد
وانت کيخسرو ثاني، زسر استقلال
ثالث اين عيسي فرخ قدم ميمون فر
کامد از رابطه ثانيه در مهد جلال
پادشاهي است مطيع تو که هستند امروز
پادشاهان جهانبخش همه ممنون نوال
شاه دلشاد جوانبخت که در روي زمين
با همه ديده نديدش فلک پير مثال
آنکه رضوان به سرو ديده کشد سوي بهشت
خاک پايش ز پي سرمه ارباب حجال
خاتم مملکت جم نشدي ضايع اگر
بودي آراسته بلقيس بدين خوي و خصال
اي به توشيح ثناي تو مرشح اوراق
وي به تزيين دعاي تو مزين اقوال
پايه قد تو بر فرق زحل زرين تاج
سايه چتر تو بر روي ظفر مشکين خال
نيل گردون شده بر چهره اقبال تولام
لام اقبال تو بر عين سعادت شده دال
مي کشد ذيل کرم عفو تو بر روي گناه
مي برد گوي سبق جود تو از پيش سؤال
بي هوايت خرد از الفت سرگشت ملول
بي رضايت بدن از صحبت جان يافت ملال
نگر دماغ چمن از خوي تو بويي يابد
بر دل غنچه گل سرد شود باد شمال
در زمان گوهر تيغ تو آزار حرير
سوزن تيز نيارد که درآرد به خيال
با عطاي کف تو بخشش آل برمک
مثل لجه دريا بود و لمعه آل
نور راي تو اگر ناميه را مايه دهد
به جز از عقد ثريا ندهد بار نهال
سرورا مدت شش سال تمام است که من
هستم از حلقه به گوشان درت چون اقبال
به هواداري درگاه فلک قدر شما
کرده ام ترک ديار و وطن و مال و منال
بعد ازان کز صدف مدح شما خاطر من
کرد اطراف جهان را زگهر مالامال
قرب سي سال به نيکو سخني در عالم
شده مشهور، شدم جاهل و بدگو امسال
هنر آمد شرف مردم و از طالع بد
هنر من همه شد عيب، و شرف گشت و بال
من چه بربسته ام از لؤلؤ لالاي سخن
کاش چون لاله زبان سخنم بودي لال
بسته نظم دلاويز شدم همچو صدف
خسته نافه مشکين خودم همچو غزال
نبود هجو بجز کار خسيسي طامع
نبود هزل بجز کار سفيهي هزال
من که امروز کمال سخنم تاحدي است
که عطارد کند از خاطر من استکمال
به چنين شغل کنم قصد زهي قصد و غرض!
به چنين فکر کنم ميل زهي فکر محال!
خود به يکبارگي از پاي درآورد مرا
غم درويشي و بيماري و تيمار عيال
سفره وارم فلک افکند و من حلقه بگوش
مي کنم خدمت شاه از بن دندان چو خلال
سالها رفت که من مي کنم اين ناله و کس
نرسانيد به من هيچ نوايي ز منال
تا برآيد به چمن ناله زار از صلصل
تا که باشد به جهان طينت خلق از صلصال
تا ابد طينت ذات تو مبيناد خلل!
جاودان سايه جاهت، مپذيراد زوال!