در مدح سلطان اويس

بسم نبود جفاي رخ چو ياسمنش
بنفشه نيز گرفت است جانب سمنش
غزالم از کله تا طوق بست برگردن
به گردن است بسي خون آهوي ختنش
دل از عقيق لب او حريق گلگون خواست
چو لاله داد در اول پياله درد دنش
در آن خيال که کردند از وصالش هيچ
نيست نقش به غير از خيال پيرهنش
بجاي خود بود ار سروناز برخيزد
زجاي خويش و نشاند به جاي خويشتنش
دلم دران رسن زلف عنبرين آويخت
بدان طمع که برون آيد از چه ذقنش
هزار بار از آن چاه جان رسيد برلب
که برنيامد کارم به مويي از رسنش
سرشک من چو درآيد زراه دريا بار
بود هميشه به اطراف روم تاختنش
اگر گرفت جهان را سرشک من چه عجب
جهان بريخت مرا خون گرفت خون منش
که ديده بر سر و سرو تو برگ نسترنت
که بود باز سر سروبرگ نسترنش؟
به بوي آنکه دهد رنگ عارض تو به گل
نسيم صبح چه دمها که داد در چمنش
زشرم قند لبت در عرق گداخت نبات
بدين ترانه گرفتند خلق در دهنش
کسي که پيش دهان تو نام پسته برد
حقيقت است که مغزي ندارد آن سخنش
به دور چشم تو بدگوهري است جزع يمان
که ترک چشم تو خواند به گوهر يمنش
نهاده بوته قلبم غم تو در آتش
مگر خلاص دهد زآن خلاصه زمنش
عزيز مصر جهان يوسف سرير وجود
که او چو جان عزيزست و مملکت بدنش
عمر صلابت عثمان حياي حيدردل
که زنده گشت بدو دين احمد و سننش
نجوم کوکبه شاه جهان اويس که هست
قرين جام دم صاحب ولايت قرنش
روايح کرمش مي دمد زباغ وجود
چنانکه بوي اويس از جوانب يمنش
جهان همت او عالمي است کز عظمت
که مرغزار سپهر است سبزه دمنش
بهر ديار که آب حسام زد دستش
فرونشاند غبار حوادث و فتنش
اگرنه شمسه ايوان او بدي خورشيد
هزار بار شدي عنکبوت پرده تنش
هميشه هست و بود سرفراز گردن کش
سنان صدرنشين و کمند دل شکنش
لآلي سخنش گوهري است کزبن گوش
غلام حلقه به گوش است لؤلؤي عدنش
گرآفتاب نه برسمت طاعت تو بود
برون کشند نجوم از ميان انجمنش
کمند قهرت اگر صبح را گلو گيرد
محال باشد ازين پس مجال دم زدنش
هماي چتر تو را طالعي است هر روزي
شدن معارض خورشيد و برسرآمدنش
هواي منزلت دست بوس خاتم توست
که برکند دل لعل بدخشي از وطنش
به باغ سبز فلک باد خيلت ارگذرد
زشاخ ثور بريزد شکوفه پرنش
شبان شبان زستمگر چنان شود ايمن
که گرگ و ميش شود مستشار و مؤتمنش
من اين مثلث عنبر نسيم نفروشم
وگر بهشت مثمن دهند در سمنش
مثلثي است غبار عبير درگاهت
که خاک اوست به از خون نافه ختنش
بدين قصيده غرا «ظهير» وقت منم
زمانه را چو تويي، اردشير بن حسنش
زغصه بلبل طبعم نداشت برگ و نوا
بهار مدح تو آورد باز در سخنش
دعاي شاه جهان واجب است و مي گويم
که باد حافظ و ناصر خداي ذوالمننش!