در مدح سلطان اويس

دارم آهنگ حجاز، اي بت عشاق نواز!
راست کن ساز و نوايي ز پي راه حجاز!
راز جان گوش کن از عود که ره يافته اند
محرمان حرم اندر حرم پرده راز
پرده سازده امروز، که خاتون حجاز
مي دهد جلوه حسن از تتق عزت و ناز
آفتاب طرب از مشرق خم مي تابد
خيز و مي خور که نکردند در توبه فراز
يار خواهي که به شادي زدرت باز آيد؟
راه دل پاک کن و خانه دل را درباز
مرحبا مي شنود پخته اين ره! زدرآ
بختي از سر درآ، نشنود الا آواز
پختگان بين شده از شوق ندابي دل و هوش
بختيان بين همه از صوت ندا درتک و تاز
عاشقان حرم از جام ندا سرمستند
مطربا اين غزل از پرده عشاق نواز
اي بگرد حرمت طوف کنان اهل نياز!
عاشقاني به صفا راهرواني سرباز
چشمه نوش لبت بر لب کوثر خندان
آب چاه زنخت برچه زمزم طناز
گردکوي تو کند کعبه همه عمره طواف
پيش روي تو برد قبله همه روزه نماز
باد قربان کمان خانه ابروي تو دل
خاصه آن دم که بود چشم خوشت تيرانداز
دست در حلقه موي تو اگر نتوان کرد
بر در کعبه کوي تو نهم روي نياز
نيست سوداي سر زلف تو کار همه کس
کين طريقي است خم اندر خم و دلگير ودراز
مي کشد راست چوزلف کج تو سر به بهشت
راه سوداي تو کان پر زنشيب است و فراز
برو اي قافله باد و بياور بويش
مي دهم جان بستان و بده آنجا به جواز
باد صدجان مقدس بفداي نفسي
که صبا بوي اويس از يمن آرد به حجاز
اي دل از باديه محنت عشقش جان را
به حريم حرم مرحمت شاه انداز
وارث سلطنت ملک کيان، شاه اويس
شاه دين پرور دشمن شکن دوست نواز
آنکه از جرعه جام کرم مجلس اوست
زامتلا همچو صراحي به فواق آمده باز
اي همايان شده در عرصه ملکت جبار!
وي پلنگان شده در رسته عدلت خراز!
راي فيروز تو بر افسر خورشيد نگين
عهد ميمون تو بر دامن ايام طراز
بوده آغاز زمان تو ستم را انجام
گشته انجام عدوي تو امان را آغاز
چتر انصاف تو چون ظل هماي اندازد
کبک در سايه او خنده زند بر شهباز
شد به بخت تو سرتخت مقام محمود
شد يقينم که تو محمودي و اقبال اياز
خصم را تيغ تو در دم به زبان عاجز کرد
در زبان و دم شمشير تو هست اين اعجاز
گربه شاهي دگري مثل تو داند خود را
عقل داند به همه حال حقيقت زمجاز
در زمان تو بجز دشمن جانت زکمان
نکشيدست کسي زحمتي از دست انداز
گه چو خورشيد عنان برجهت مشرق تاب
گه زمشرق برود برطرف مغرب تاز
به بنان درگه بخشش رخ احباب افروز
به سنان درگه کوشش سر بدخواه افراز
طبل باز تو هر آنجا که به آواز آمد
نسر طاير کند از قله گردون پرواز
خسروا دور فلک هيچ نمي پردازد
به من خسته تو يک لحظه به حالم پرداز!
آسمان خواهدم از خاک درت دور افکند
آفتابا نظري بر من خاکي انداز
در ثبات قدمم صلب تر از کوه ولي
غم دوران زمان است غمي کوه گداز
بجز از غصه مرا نيست حريفي دلدار
بجز از ناله مرا نيست نديمي دمساز
هر کسي بر در تو رسمي و راهي دارد
من به بيراهيم از جمله اقران ممتاز
دوش پير خرد از روي نصيحت مي گفت
در دو بيتم سخني خوش به طريق ايجاز
شد درآمد شدنت عمر به پايان سلمان
بيشتر زين به سر خوان طمع دست مياز
تا به کي دست درازي کني؟ اکنون وقت است
که به کنجي بنشيني و کني پاي دراز
کامرانيت چنان باد که در دور فلک
هيچ باقيت نماند بجز از عمر دراز!