کجايي اي زنسيمت دماغ باغ معطر؟
بيا که باغ به شمع شکوفه گشت منور
هوا زعکس شقايق صحيفه ايست، ملون
زمين زشکل حدايق کتابه ايست مصور
شکوفه چون گل رويت گشاده روي مطرا
بنفشه چون سر زلفت کشيده خط معنبر
دهان غنچه چولعلت زخنده گشت لبالب
خط بنفشه چو زلفت معنبر است سراسر
صنوبر اربدل راست نيست بنده قدت
چراست اين همه دل در هواي قد صنوبر؟
اگر چو چشم تو عبهر بعينه ننمايد
زمانه چشم چرا برندارد از عبهر
درخت شد دم طاوس، و غنچه شد سر طوطي
زحلق بلبله بايد گشود خون کبوتر
صباح کرده صبوحي به لاله زار گذرکن
که لاله داغ صبوحي کشيده است به رخ بر
ببين که بر سر راه نسيم باد بهاري
چه نافه هاي تتاري نهاده اند بر آذر
برآذرست مرا جان بيار آب رزانم
که شوق آب رزانم بسوخت جان برادر
بيار از آن مي گلگون که گر شعاع وي افتد
بدين حديقه گل زرد واشود گل احمر
زسرکشي سر نرگس اگر بخواب فروشد
عجب مدار که دارد پياله اي دوسه در سر
بباد رفت سر لاله در هوا و هنوزش
بدر نمي رود از سرخيال باده و ساغر
به تنگ عيشي ازان رو بساخت غنچه که او را
زريست اندک و صدوجه نازک است برآن زر
نمود صورت بادام در نقاب شکوفه
چنانک ديده خوبان زطرف شقه چادر
بسي نماند که گردد دهان غنچه خندان
چو طوطي از ره تلقين عندليب سخنور
برون کشيد جهان از قفا زبان بنفشه
مگر نکرد چو سوسن به ذکر شاه زبان تر
سر سلاطين دلشاد شاه جم گهر آن کو
زخسروان به گهر برسرآمدست چو افسر
هزار بار به روزي شکسته از سرتمکين
شکوه مقنعه او کلاه گوشه سنجر
زهي زباديه آز کاروان امل را
انامل تو بسر حد آرزو شده رهبر!
سعادت ازلي، در ولاي جاه تو مدغم
شقاوت ابدي، در خلاف راي تو مضمر
فروغ نعل سمندت هلال غره دولت
مثال سايه چترت سواد ديده کشور
زخاک پاي شريفت عيون حور مکحل
زبوي خلق لطيفت دماغ روح معطر
تو را بود زصباح و رواح رايت وپرچم
ترا سزد زسپهر و ستاره خيمه و لشکر
ز عصمتت نکشيده شمال گوشه برقع
ز عفتت نگرفته خيال دامن معجر
تويي که دور فلک راست ظل چتر تو مرکز
تويي که حکم قضاراست خط راي تو مسطر
بدور عدل تو آهوي ناتوان رميده
چو چشم مست بتان است شيرگير و دلاور
فسانه ايست زبزم تو ذکر روضه و جنت
نشانه ايست ز راي تو اوج طارم اخضر
اگر زمانه گشايش نه از ضمير تو يابد
کليد صبح شود قفل بر دريچه خاور
ز هيچ سينه به عهد تو برنيامده دودي
که دامن تو بگيرد مگر زسينه مجمر
ز رهگذار تو کي بر دلي نشست غباري
مگر غبار رهت کان نشست بر دل اختر
بجز طليعه کشورگشاي صبح به عهدت
زمانه را به شبيخون کسي نيامده بر سر
زمانه مقنعه زان بر سر خطيب فکندست
که در زمان تو با تيغ رفت بر سر منبر
شب شبه صفت آمد، شبيه کلک سياهت
ازان به يک شکم آرد هزار دانه گوهر
حقيقت است که آموخت از بيان شريفت
طبيعت از قلم ني پديد کردن شکر
چو نقش آينه در قيد آهن است هميشه
معارض تو شد از روي عکس برابر
منم که ملک سخن را به عون مدح تو کردم
به زخم تيغ زبان سخن تراش مسخر
چو قطره ام زهوايت بدين ديار فتاده
توبحر اعظمي اين قطره را به لطف بپرور
زلال خاطرم آن در هواي مدح تو صافي
روا مدار که گردد زهر غبار مکدر
تو آفتابي و من کم نيم زذره خاکي
که او زيک نظر آفتاب گشت مشهر
زبان کلک به روي کتاب غير ثنايت
گر از دهان دوات آورد حکايت ديگر
زبان خامه ببرم بريزم آب مرکب
لب دوات ببندم سيه کنم رخ دفتر
هميشه تاچو دم صبح زنگ شب بزدايد
جمال صورت عالم نمايد آينه خور
غبار نعل سمند تو باد از همه رويي
سواد چشم جهان را چو روز آمده درخور!
فروغ راي منيرت، نگين خاتم دولت
بقاي مدت عمرت، طراز دامن محشر