در مدح شيخ سلطان اويس

آمد از ملک ملايک، دوش مرغي نامور
بسته بر بال همايون، نامه فتح و ظفر
هم نشاط قلب ارباب قلوبش برجناح
هم فراغ بال خلق عالمش بر بال وپر
نامه اي معرب به کسر دشمن و فتح عجم
کسر و فتحش کرده نام دشمنان زير وزبر
نامه اي از خون بدخواهان منقط، وندران
شرح عزم و جزم و حزم پادشاه نامور
در بحر پادشاهي قطب چرخ سلطنت
سايه لطف الهي مايه فضل و هنر
ماه برج آراي چرخ سلطنت، سلطان اويس
اردشير شيردل، اسکندر جمشيدفر
پادشاه بحر و بر «بحرالندي، طود العلي »
آفتاب سايه ور «کهف الوري خيرالبشر»
آنکه گر شير فلک شمشيرش آرد در خيال
گرددش چون ناف آهو دل پرازخون جگر
طلعتش را پرتو انوار قدسي بر جبين
خاطرش را نسخه اسرار غيبي در نظر
در دل پاکش مخمر عدل چون مي در نشاط
در سر کلکش مرکب بذل چون در ني شکر
عالم از حکمش منور همچو جسم است از روان
سکه از نامش مزين همچو عين است از بصر
گر براطراف چمن عدلش نشاند شحنه اي
پرده دار گل شود زي پس نسيم پرده در
چون عقاب آهنين منقار او گيرد هوا
نسر طاير گردد از سهمش فراهم بال و پر
وصف خلقش کان سفاين را مشرف کرده است
بحر چون آب روان در زير لب خواند زبر
اي کلاه همتت را چارگوهر، چار ترک!
وي قباي حشمتت، را چرخ اطلس آستر!
راي عالي تو خواند شمع گردون رادخان
طبع فياضت شمارد بحر عمان را شمر
اي مکحل ديده بختت به کحل لانيام!
واي مخاطب پنجه قهرت به امر لاتذر!
آفتاب از مه سيه رو مي شود، زيرا که او
باز مي خواهد به دورت داده خود از قمر
تا سپهر حلقه شکل اين قرص حاصل کرده است
بس که گرديدست در خيل جلالت در به در
اين درمهايي که مي گردند گردش اين زمان
از بساط مجلست برچيده اند آن بيشتر
گرچه صامت بود و مدفون زيرخاک از عهدکي
حي ناطق شد، بنام خسرو از انوال زر
راست مي خواهي ترازو سنگسار اوليتر است
تا چرا در عهد جودت سرفرود آرد به زر؟
يک سر موهر که بيرون آيد از فرمان تو
تا به موي تن برون آيد برو چون نيشتر
روز کين وقتي که مردان در صف ميدان رزم
پشت برجان و جهان کردند و رو بريکدگر
مغفر از تن کوهها تابان چو از کوه آفتاب
وز پس آن کوهها جسته پلنگان مشتهر
آن زمان کز گرد ميدان چشم گردون گشت کور
وان زمان کزبانگ اسبان گوش گيتي گشت کر
صدره خارا ز دست باد پايان گشته چاک
جوشن ماهي ز خون ماهرويان گشته تر
شهسواران در ميان نيزه ها جولان کنان
چون بر اطراف نيستان روزکين شيران نر
تيغ گاهي تن زدي گاهي زبان کردي دراز
بردي از زخم زبان گردن کشان را مغز سر
جز سپر نقشي نمي گرديد آن دم در خيال
جز سنان چيزي نمي کرد آن زمان در دل گذر
همچو تير از هر طرف مي جست برق سهم زخوف
همچو گرد از هر جهت مي جست باد شور و شر
تيغ مي زد دشمن، الا آهني مي کوفت سرد
تيغ چون برجوشن تقدير گردد کارگر؟
از بهار فتح و نصرت لاله زاري گشت دشت
گرد ابرو و کوس رعد و تيربرق چون مطر
بي قرار از دست اسبان سنگ گويي سنگ را
بادپايان نعلها کردند در آتش مگر
بس که بر هر جانبي مي ريخت لشکر فوج فوج
همچو دريايي زجوشن موج مي زد کوه ودر
مفردان در پيش لشکر ايستاده همچو کوه
برکشيده تيغ و دامن سخت کرده در کمر
ماه قلب افروز، يعني آفتاب تيغ زن
برق جوشن پوش، يعني آسمان نيزه ور
مي درخشيد از ميان آهنين خفتان وخود
هم برآن صورت که از پولاد چين تابان گهر
ماه ملک آراي فتح از برج پيکر سنجقش
آن چنان مي تافت کز قلب اسد تا بنده خور
تير او هرجا که پي زد آمدش نصرت زپي
تيغ او هرجا که دم زد، شد دم او کارگر
از نهيب مار رمح و خنجر و شمشير شاه
چون کشف مي کرد پنهان اژدها سردر حجر
زرد و لرزان آفتاب خاوري زان رزمگه
رخ بتابيد و عنان را تاخت سوي باختر
آسمان افکنده بردوش از شفق خونين کفن
آفتاب انداخت برآب از فلک زيرين سپر
بود آبستن شب زنگي شدش روزي فرح
زاد فرزندي مبارک نام فتح اندر سفر
نصرت اول کرده بود از ظلمت شب راه گم
شد در آخر نصرت حق تيغ او را راهبر
ذکر جنگ رستم و سعيي که تنها کرده بود
در شب تاري به توران شد هبا اين شد هدر
صبح زير لب دعا مي خواند و آنگه مي دميد
زود بود الحق دعاي صبح صادق کارگر
باد رحمت بر دليراني که پيش تيغ و تير
در پيت جانها سپر کردند تنها بي سپر
آفتاب عالم افروزي که در يکدم چو صبح
لشکري را همچو انجم کردي از عالم به در
سنگ حکمت گرنه بر دندان شمشير آمدي
از مخالف در جهان نگذاشتي يک جانور
سعي ها کردند در باب غزا ياران ولي
قلعه کفار را آخر علي برکند در
گرنگشتي گوهر ذات شريفت واسطه
مي گسست ايام سلک عقد نسل بوالبشر
هم بميرند آخر آن اشرار کز شمشير شاه
مي جهند امروز مي ميرند يک يک چون شرر
دين پناها شهرتي دارد که در جنگ احد
کس نبود الا احد با احمد پيغامبر!
دادش ايزد عزتي بي ياري خيل و حشر
تا ندارد منت الا از خداي دادگر
منت ايزد را که عالي رايتت بردشمنان
همچنان پيروز شد بي منت خيل و حشر
پيش ازين گر بخت را دور از تو بر سرخاک بود
بر سرش هست اين زمان تاج سران تاجور
گرچه از پشت پدر با افسرو بخت آمدي
افسر از بازوي خود داري نه از پشت پدر
پادشاهان گربه تاج و تخت کردند اعتبار
تاج و تخت پادشاهي شد به بختت معتبر
چون قلم بايد بريدن سر به تيغ آن را که او
در زمانت سرنهد بر خط و فرمان دگر
آخر ظلم عدو بود اول انصاف تو
رايت مهدي پس از دجال گردد منتشر
با کف موسي که خواهد بوسه دادن سم گاو
يادم عيسي که خواهد رفت بردنبال خر
ظلمت ظلم عدو را نور عدالت محو کرد
آري آري صبح کاذب راست صادق بر اثر
بحر و بر کردي چنان ايمن که از امن و فراغ
ماهيان در بحر بگشودند جوشن را زبر
گوش دل بشنيده اين آرام در ملک و ملک
چشم سرناديده اين انصاف در عدل عمر
بر سر عالم کسي گردد چو گردون مهربان
کوکند بهر صلاح ملک ترک خواب و خور
دار ملک سروري جستند خصمان، لاجرم
بر سر دارند اکنون کرده سرها سر به سر
طالب انگشترين در زينهارست اين زمان
آنکه جست انگشترين ملک جم زين پيشتر
تا به شرق و غرب عالم مي رسد تيغ قضا
تا به برو بحر گيتي مي رود حکم قدر
عرصه ملکي که هست امروز در ملک قضا
باد شمشير تو را در قبضه حکم آن قدر!
هر زمان در عرصه ملکت فزون ملکي دگر
هر نفس با رايت جاه تو ضم و فتح و کسر!