در مدح سلطان اويس

فرخ اختر اختري دري و دري شاهوار
شد زبرج خسروي و درج شاهي آشکار
آسمان در حلقه بر خود گوهري مي داشت گوش
ساخت امروزش براي آفرينش گوشوار
سالها مي جست چشم آفتاب نوربخش
تابه ماهي نو منور کردش اکنون روزگار
مادر ايام را آمد به فرعون و بخت
قرة العيني ز روز نيک گردون در کنار
آرزويي کرد گردون کين گل اقبال را
پيچد اندر اطلس زنگاري خود غنچه وار
حور چون گل پيرهن صد پاره کرد از رشگ و گفت
حاش لله کو لباس ظالمان سازد شعار
مشتري اشکال سعد اختر از يک به يک
در نظر آورد و شکل طالعش کرد اختيار
باش تا اين باز نصرت را ببالد بال و پر
باش تا بر خنگ گردون دولتش گردد سوار
خسروان را خاتم است آن خاتم فيروزه بخت
خاتمي کو در جهانداري است از جم يادگار
ملک را بود آرزو، از بهر شاهي دولتي
يافت ملک اين آرزو را در کنار شهريار
ماه ملک آراي برج سلطنت سلطان اويس
آفتاب عدل پرور سايه پروردگار
آنکه بر سمت رضايش مي کند اختر مسير
وانکه بر قطب مرادش مي کند گردون مدار
راي ملک آراي او را از بلندي آسمان
مي توان گفتش به شرطي کاسمان گيرد قرار
خلق او را کي توان گفتن صبا وقتي مگر
کز صبا ننشسته باشد بر دلي هرگز غبار؟
چون قدح گيرد به کف ابري است سرتاسر حيا
چون کمربندد به کين کوهي است سرتاسر وقار
دست جود او درم را مي شمارد خاک ره
يا دو دستش خود درم را مي نيارد در شمار
نقد رايش در ترازو چون درست آفتاب
بارها بشکست وجه زهره را قدر و عيار
اي زبدو آفرينش ذات پاکت آمده
همچو گل با تخت شاهي همچو نرگس تاجدار
همت والاي تو از سرو ران بالاترست
کو چو نرگس سر فرود آرد به تاج زرنگار
گر شود بازوي عدلت دستيار ناميه
کي تواند برد باد مهرگان دست از چنار
صورت خصم تو بندد دار خود در روز و شب
کرد خواهد عاقبت سر در سر خصم تو دار
نعل اسبت کرد گردون چون هلال اندر مراد
مي خريدش مشتري از بهر تاج افتخار
مشتري را نيست اين مکنت ولي چون آفتاب
مي کند بازار گرم و مي فروشد اعتبار
خسروان بندند بر خود گوهر از روي شرف
گوهرت اصلي است همچون گوهر کان و بحار
شد به عهد عدل تو محفوظ خان و مال خلق
اي به عهد عدل تو گردنکشان در هر ديار
از پي راه مظالم کرده از گردون برون
مال ايتام بحار و خون مشکين تتار
روي اگر زآتش بتابد راي ملک آراي تو
کنده اي سازد همان دم هيمه را بر پاي نار
قلزم جود تو را نه قبه نيلي حباب
مشعل راي تو را هفت اختر دري شرار
گرد خيلت خاست از ماهي و برشد تابه ماه
اينک از قلب فلک بنگر غبارش بر عذار
تا بخواباند چمن در عهد طفل غنچه را
هر سر سالي و در جنباندش باد بهار
دولت طفلت که هست او حامي گردون پير
بر سرير سروري پيوسته بادا پايدار!