در مدح امير شيخ حسن

صبا، چون پرده ز روي بهار بگشايد
عروس گل، تتق از صدر بار بگشايد
چو چشم يار نمايد بعينه نرگس
که بامداد زخواب خمار بگشايد
گشاد باغ ز نرگس هزار چشم و کجاست
کسي که يک نظر اعتبار بگشايد؟
تو دل نمودگي غنچه با صبا بنگر
که هر دمش که ببيند، کنار بگشايد
بنفشه در شکن و پيچ راست مي ماند
به حلقه اي که سر زلف يار بگشايد
تو باش تا گره غنچه را زدامن گل
صبا به ناخن سر تيز خار بگشايد
رگ جهنده باران هوا به نشتر برق
دمادم از تن ابر بهار بگشايد
صبا که قافله سالار چين و تاتاراست
به تحفه هاي گل و لاله بار بگشايد
هوا به يک نفس از چين طره سنبل
هزار نافه مشک تتار بگشايد
خوش آيدم گل زنبق که پنجه سيمين
پر از قراضه زر عيار بگشايد
چنار دست تطاول بر آرد و قمري
زبان به شکوه زدست چنار بگشايد
نگار بسته و بگشاده دست سرو سهي
چو شاهدي است که دست از نگار بگشايد
کجاست ترک پري چهره تا به کام قدح
زحلق شيشه مي خوشگوار بگشايد
صبوح بر طرف لاله زار کن که صباح
دل از مشاهده لاله زار بگشايد
چنانک سوسن آزاده هر صباح زبان
به شکر نعمت پرودگار بگشايد
دهان لاله بشويد صبا، به مشک و گلاب
که تا به مدح شه کامگار بگشايد
جهانگشاي عدو بند مير شيخ حسن
که چنبر فلک از اقتدار بگشايد
يگانه اي که اگر بانگ بر زمانه زند
علاقه نه و هفت و چهار بگشايد
تهمتني که چو زه برکمان کين بندد
ظفر کمين زيمين و يسار بگشايد
شهي که آيت صيتش چو رايت اسلام
به هر طرف که رسد آن ديار بگشايد
اگر محاصره آسمان کند رايش
به يک دو ماهش هر نه حصار بگشايد
ز چرخ طاير و واقع پذيره باز آيد
چو قيد باز به قصد شکار بگشايد
به هر زمين که غبار سمند او خيزد
چه نافه ها که صبا زان غبار بگشايد
به هر سراب که عين عنايتش گذرد
چه چشمه ها که ازان رهگذار بگشايد
افق جواز نيابد که بي اجازت او
ره قوافل ليل و نهار بگشايد
زمانه زهره ندارد که بي اشارت او
در خز اين کان و بحار بگشايد
خجسته روز کسي که به يمن طالع سعد
نظر به طلعت اين شهريار بگشايد
سموم قهر تو آتش به آب دربندد
نسيم لطف تو کوثر زنار بگشايد
چو تيغ رزم شکوه تو در ميان بندد
به دست کين کمر کوهسار بگشايد
چو کلک فکر ضمير تو در بيان آرد
به نوک آن گره روزگار بگشايد
جمال چهره حق چون تويي تواند ديد
که پرده غرض از روي کار بگشايد
دو دست بسته عدو را به پاي دارآور
که کار بسته او هم زدار بگشايد
زاژدهاي درفش تو بر دلش گرهي است
که آن گره سردندان مار بگشايد
چو راوي کلماتم به حضرت تو زبان
به نقل اين سخن آبدار بگشايد
جهان زگردن خود عقدهاي نظم ظهير
زشرم اين گهر شاهوار بگشايد
زچرخ اگر فروبستگي است در کارم
به يمن بخت خداوندگار بگشايد
به نزد تو چه محل بستگي کار مرا
به يک نظر کرمت زين هزار بگشايد
هميشه تا به بهاران نقاب غنچه صبا
زعارض گل نازک عذار بگشايد
بهار عمر تو سرسبز باد چنداني
که دهر خوشه پروين زبار بگشايد