در مدح سلطان اويس

باد سحرگهي به هواي تو جان دهد
آب حيات را، لب لعلت نشان دهد
در بوستان به ياد دهان تو غنچه را
هر دم هزار بوسه صبا بر دهان دهد
زانسان که عکس ماه دهد حسن روي گل
رويت به عکس حسن مه آسمان دهد
گلگونه از جمال تو خواهد به عاريت
باد صبا چو عرض گل و گلستان دهد
بر دم گمان که هست ميان تراکمر
اما کجا ميان تو تن در گمان دهد
در رشته جمال تو هر دل که عاشق است
جاني به يک نظر دهد و بس گران دهد
از حلقه دو زلف تو عطارد باد صبح
بويي به عالمي دهد و رايگان دهد
تا چند در هواي جمالت به آب چشم
بر چهره لاله کارم و برزعفران دهد؟
صفراي چهره را چو علاجي کنم سؤال
از ديده در جواب مرا ناردان دهد
ماند به پسته تو دهن طفل غنچه را
گردايه صبا، شکرش در دهان دهد
دندان فرو مبر به اميد اي دل ار تورا
روزي لب نگار به کامي زبان دهد!
ما بيدليم و راه غمت پرخطر، بگو
با زلف پردلت که ره بيدلان دهد
دادم دلي ضعيف به دست ستمگري
کس چون چنين دلي به چنان دلستان دهد
خود دل که را دهد که دهد دل به بي وفا
باري چو دل دهد به مهي مهربان دهد
چشمت به خنجر مژه عالم خراب کرد
کس خنجر کشيده به مستي چنان دهد
گردد به عينه لب من، چشمه حيات
هرگه که شرح آن لب شکرفشان دهد
چون منبع حيات نگردد به خاصيت
آن لب که بوسه بر در شاه جهان دهد؟
سلطان، معز دنيي و دين، کز نسيم عدل
نوشين روان به قالب نوشيروان دهد
درياي جود، شيخ اويس آنکه دولتش
آب نهال عدل زتيغ يمان دهد
شاهي که دفتر جم و دارآب صيد او
گاهي به باد و گاه به آب روان دهد
کيوان به يک دقيقه فکرش کجا رسد؟
چرخش گر از هزار درج نردبان دهد
برقامت بزرگي او اطلس فلک
مي زيبد ار بزرگي او تن دران دهد
در ملک دست يار قلم گشته عدل او
تا تاب گوشمال کمند و کمان دهد
بر روي ران آهوي اگر داغ او نهد
بس بوسه ها که شير زحرمت بران دهد
پرواز نسر طاير چرخ، آنچه واقع است
زين آستان حضرت بخت آشيان دهد
اي سروري که راي تو در ضبط مملکت
هر دم خجالت خرد خرده دان دهد!
چون چرخ پير طلعت بخت تو را بديد
گفت: ار دهد تو را مدد اين نوجوان دهد
هست آستان حضرتت اقبال را حرم
مقبل کسي که بوسه بر اين آستان دهد
صد بار گرد بالش خورشيد، سرنهد
تا شاه زير دست خود او را مکان دهد
از همت تو شرم ندارد سپهر دون
کز صبح تا به شام جهان را دونان دهد
گشته است پاي باز مشرف به دست تو
برپاي خويش بوسه پياپي ازان دهد
چترت مظله است که سکان خاک را
از تاب آفتاب حوادث امان دهد
مشکل رسد به خاک درت چشمه حيات
ور خود به اين اميد همه عمر جان دهد
روزي که کرد لشکر مريخ رزم شاه
برجيس را زشعر سيه، طيلسان دهد
بهر هنروران گه هيجا زغيبها
عارض چو عرض جوشن و بر گستوان دهد
پاي مبارک تو کند زور بر رکاب
دست مخالفت همه تاب عنان دهد
رمحت ميان بسته نهد بهر دام و دد
يک خوان که شرح رزمگه هفتخوان دهد
شاها! اگرچه گفت «ظهير» از سر طمع
اين بيت را و حرص طمع بر هوان دهد:
«شايد که بعد خدمت سي سال در عراق
نانم هنوز خسرو مازنداران دهد»
داري تو جاي آنکه کمين مدح خوان تو
صد ساله نان به صد چو قزل ارسلان دهد
روح «ظهير» اگر شنود اين قصيده را
صد بار بيش مرا بوسه بر زبان دهد
تا صبح نوعروس زمرد حجاب را
هر روز جلوه از تتق خاوران دهد
بادا عروس بخت تو رازينتي که چرخ
هر ساعتش به روي نما، صد جهان دهد