در مدح سلطان اويس

وقت آن آمد که بلبل در چمن گويا شود
بهر گل گويد «خوش آمد» تا دل گل وا شود
غنچه غناج و شاخ شوخ رنگ آميز گل
اين دم طاوس گردد وان سر ببغا شود
روي گل پرچين شود چون در نيارد چين برو
نازک اندامي که چندان خارش اندر پا شود
با شجر مرغ سحر گويد کليم آسا کلام
چون يد بيضاي صبح از جيب شب پيدا شود
کوه جام لاله گيرد ابر لؤلؤ گسترد
باغ چون مينو نمايد راغ چون مينا شود
خسرو ملک فلک بهر تماشاي بهار
از زمستان خانه هاي زير بر بالا شود
کوه را کاندر زمستان داشت از قاقم قبا
اطلس گلريز روي جامه خارا شود
رعد چون دعد از هوا نالد به سوداي رباب
باد چون وامق فداي غنچه عذرا شود
برکشد آواز ابر و در چکاند از دهن
گوشه هاي باغ ازان پرلؤلؤي لالا شود
زال گيتي را که بهمن داشت در آهن به بند
خط سبزش بردمد پيرانه سر برنا شود
روز عيش و عشرت است امروز و محروم آنکه او
عيش امروزي گذارد در پي فردا شود
شکل عين عيد پيدا شد زلوح آسمان
عارفي کوتابه عيني اين چنين بينا شود
در بهار آمد صبوحي فرض اگر نه هر صباح
لاله را ساغر چرا پر لاله گون صهبا شود
گل چو درگيرد چراغ از شمع کافوري صبح
بلبل شوريده چون پروانه ناپروا شود
پيکر نرگس دوسر بر هيأت ميزان بود
گلبن نسرين به شکل گلشن جوزا شود
سوسن آزاد بگشايد زبان را تا چومن
مادح سلطان معزالدين والدنيا شود
آفتاب سلطنت سلطان اويس آنکه از شکوه
حمله اش گر کوه بيند پاي کوه از جا شود
آنکه راي خرده دانش گرنمايد اهتمام
ذره خرد از بزرگي آسمان آسا شود
گر مزاج نخل و نحل از لطف او يابد مدد
نيش او پرنوش گردد خار آن خرما شود
هرکجا بال هماي چتر شاهي باز شد
آشيان باز و شاهين کبک را مأوا شود
تا سر انگشتش از ني ساخت طوطي نزد عقل
نيست مستعبد که چوب خشک اژدرها شود
بر درش جوزا بدان اميد مي بندد کمر
کش عطارد صاحب ديوان استيفا شود
چون براق عزم جزمش زير زين آرد ملک
ذاکر تسبيح سبحان الذي اسري شود
ملک روي راي او چون ديد گفت ارکارمن
با سرو سامان شود زين روي ملک آرا شود
گفت ابرويم که با فيض کف فياض او
اين همه ادرار و اجرا از چه خرج ما شود
اي شهنشاهي که گر مهرافکني برآفتاب
عاشق ديدار خور خفاش چون حربا شود!
ابر چندان گريد از رشک کف دستت که اشک
آيد از چشمش روان در دامن صحرا شود
وصف حکمت گر به گوش صخره صما رسد
اي بسا خارا که در چشم دل خارا شود
مي نمايد دشمن ملکت سوادي از سپاه
تا دماغ مملکت شوريده زان سودا شود
زود بهر دفع آن سودا به خون گردنش
روي بيضاي حسام خسروي حمرا شود
اين همه غوغا که خصمت را ز سودا در سرست
آخر اين برگشته طالع کشته غوغا شود
دشمنت خود را به دست خود به دستت مي دهد
تا مگر دستي بگردد پايه اش بالا شود
بس عجب مرغي حريص افتاده است اين آدمي
کز براي دانه اي صدبار در دريا شود
آخر آن نادان که هرگز دانه اش روزي مباد
بسته دام بلا چون مرغک دانا شود
چاکري بايد فرستادن به دفع آن عدو
چون تو شاهي کي معارض با چنين اعدا شود
آن کند حقا که رستم کرد در مازندران
برسرگردان زخيلت گر پري تنها شود
در ثناي حضرتت شاها زبحر خاطرم
هر گهرکان سر برآرد لؤلؤي لالا شود
قرنها ملک سخن بايد کشيدن انتظار
تا چومن صاحب قراني ديگرش پيدا شود
غره مي باشد به نظم خويش هرکس تا چو من
شهره عالم به نظم دلکش غرا شود
شعر من نگرفت عالم جز به عون دولتت
کي چنين فتحي به سعي خاطر تنها شود
بايد اول التفات پادشاهي همچو تو
بعد از آن طبعي چو طبع بنده تا اينها شود
نا نويسد منشي دور فلک منشور عيد
بر سر منشور شکل ماه نو طغرا شود
باد نام عاليت طغراي هر منشور کان
نافذ از ديوان حکم کشور خضرا شود
مقدم عيدت مبارک، پايه قدرت چنان،
کز علو چرخ گردون صد درج اعلا شود!