در مدح غياث الدين محمد

آن دم که باد صبح به زلفت گذر کند
مشک ختن به خون جگر چهره تر کند
آگه نه اي که سنبل تو مشک را
هر دم ز روي رشک چه خون در جگر کند؟
ياد تو خستگان اجل را شفا دهد
بوي تو خفتگان عدم را خبر کند
هر دم که از صفاي جمال تو دم زنم
صبحم سر از دريچه انفاس بر کند
هرگه که مهر روي تو در خاطر آورم
خورشيد سر ز روزن انديشه در کند
دارم شکسته بسته چو زلفت دلي که او
هر دم هواي صحبت رويي چو خور کند
کار من از تو راست به زر مي شود چو زر
آري چو زر بود همه کاري چو زر کند
خوشه نهاد سر به کمرگاه تو مگر
آمد که با تو دست هوس در کمر کند
سرگشته هندويت، چه سوداست بر سرش؟
آن به که اين خيال کج از سر بدر کند
دل خواست تا حکايت زلف تو مو به مو
معلوم راي آصف جمشيد فر کند
ليکن چنين حديث پراکنده چون کسي
در بندگي خواجه نيکو سير کند؟
خورشيد آسمان وزارت که آسمان
خاک درش به سرمه کحل بصر کند
اعظم غياث دولت و دين آنکه روزگار
نامش وزير مملکت بحر و بر کند
تا رايت مظفر سلطان خاوري
هر شام عزم مملکت باختر کند
بادا زقدر رايت چنانکه سر
هر روز فتح عرصه ملکي دگر کند