در مدح سلطان اويس

بختم از باديه در کعبه عليا آورد
بازم اقبال بدين حضرت اعلا آورد
منم آن قطره که انداخت سحابم برخاک
باز برداشتم از خاک و به دريا آورد
در محاق ارچه مه طالع من بود به قوص
آفتابش نظري کرد و به جوزا آورد
جذبه صحبت خورشيد چو شبنم ما را
سوي مصعد دگر از مهبط ادني آورد
چون سکندر طمعم برد به تاريکي و باز
به لب آب حياتم خضرآسا آورد
ملجأمن در شاه است و لله الحمد
که مرا بخت بدين ملجاء و مأوا آورد
رفته بودم ز سر شعر و هواي درشاه
باز در خاطرم اين مطلع غرا آورد
باد نوروز نسيم گل رعنا آورد
گرد مشک ختن از دامن صحرا آورد
شاخ را باغ بنفش دم طاوس نگاشت
غنچه را باد به شکل سر ببغا آورد
لاله از دامن کوه آتش موسي بنمود
شاخ بيرون ز گريبان يد بيضا آورد
بلبل آشفته چو وامق زهوا گشت مگر
رحم بيش از دهن غنچه عذرا آورد؟
از پي خسرو و گل بلبل شيرين گفتار
نغمه بار بد و صوت نکيسا آورد
بلبل پرده سرا صوت چکاوک بنواخت
مطرب زهره نوا نغمه عنقا آورد
بودم افتاده زپا شوق توام دست گرفت
بر سر کوي توام بي سر و بي پا آورد
سر زلفت که ز اسلام کناري دارد
درميان عادت زنار و چليپا آورد
سرو بالاي بلند تو بدين شيوه و ناز
هر کجا رفت دل و هوش به يغما آورد
طرب لعل تومي را برسانيد به کام
جان شيرين به لب ساغر صهبا آورد
عشق تو کيش من و طاعت شاهم دين است
مؤمن آن است که اقرار بدينها آورد
سرو را باد صبا منصب بالا بخشيد
لاله را لطف هوا طلعت والا آورد
بود بر غنچه و گل وجهي و آن وجه برون
بلبل از غنچه به تشنيع و تقاضا آورد
دامن پيرهن يوسف گل را بدريد
باد گفتي که برو عشق زليخا آورد
تافت صد زهره زهر شاخ مگر
شاخ ثورست که بر زهره زهرا آورد
نقش بند چمن آراي طبيعت گويي
نقش خضرا همه بر صفحه زهرا آورد
کرد ساقي چمن بلبل عاشق را مست
زان مي لعل که بر ساغر صهبا آورد
گل رعنا چو سر نرگس مخمور گران
ديد در ساغر زرين مي حمرا آورد
مي شود باز گل از آرزوي طلعت شاه
غنچه در دل مگر اين فکر و تمنا آورد
پادشاهي که کمال شرف پادشهيش
نقص در سلطنت بهمن و دارا آورد
ظل حق، شيخ اويس، آنکه ز آفات فلک
ملک را در کنف چتر فلک سا آورد
آنکه در دعوي عدلش چو خرد برهان خواست
آيت معدلت مملکت آرا آورد
تيغ او يک دو ذراع است وليکن در قلب
آتشي گشت و زبان تا به زبانا آورد
اي که خاک ره شبرنگ تو برداشت به چشم!
چرخ کحلي ز پي ديده بينا آورد
وي که نعل سم اسب فلک از گوش ملوک!
کرد بيرون جهت ياره حورا آورد!
دين پناهيد به ذات تو و ذات تو پناه
به خداوند تبارک و تعالي آورد
هرکجا موکب منصور تو يک پي بنهاد
دولت از چارطرف روي بدانجا آورد
جان نمي داد عدو از پي تحصيل اجل
رفت و شمشير تو را بر سر اعدا آورد
دهر پيرست و جهان زال و تو کيخسرو عهد
قوتي در تن پيران که برنا آورد
هر مثالي که به توقيع سعادت بنوشت
آسمان بر سرش از چتر تو طغرا آورد
تير قهر تو پي سخت عجايب دارد
که به هر جاي که در رفت مفاجا آورد
بهترين صورتي انديشه اخلاص تو بود
زان تصور که خرد در دل دانا آورد
نور خورشيد ضمير تو در آن بقعه که تافت
شاخ زربار همه عقد ثريا آورد
مشرب غيب به ديوان ضميرت امروز
از ولايات عدم نسخه فردا آورد
پادشاها چه دهم شرح که بيماري و ضعف
چه بلا دور ز حضرت زسرما آورد
پنج نوبت زسر صدق و ارادت هر روز
خواستم روي بدين کعبه عليا آورد
تب هر روزه و سرماي زمستان نگذاشت
هرچه آورد برويم تب سرما آورد
رفته بودم زجهان از سر کوي عدمم
دولتت باز به بازوي توانا آورد
بعد سي سال سفر باز به بغداد مرا
به عراق آرزوي مولد و منشا آورد
در عراق آنچه من از ظلم و تعدي ديدم
شرم دارم به زبان بعضي از آنها آورد
گريه بيوه زن و اشک يتيمان عراق
اي بسا آب که در ديده خارا آورد
«يارب » نيم شب و آه سحرگاه ضعيف
اي بسا رخنه که در گنبد اعلا آورد
کيمياي نظر لطف بدان خاک انداز
که خدايت به جهان از پي احيا آورد
تا در اطراف جهان زمره مردم خواهند
به زبان ذکر جهانداري کسري آورد
ملک کسري همه در قبضه فرمان تو باد!
که جهان باز نخواهد چو تو کس را آورد