در مدح امير شيخ حسن

ما را از تو چشم بد ايام جدا کرد
چشم بد ايام چه گويم چها کرد؟
با چشم و دل سوختگان روز فراقت
آن کرد که با روشني شمع صبا کرد
ما يار نديديم که با يار بسر برد
ما دوست نديديم که با دوست وفا کرد
زلفت به سر خويش و جمالت به جدايي
هر يک چه دهم شرح که بر من چه جفا کرد
بي نور جمال تو نظر پرده نشين شد
بر مردم و بر خويش در ديده فراکرد
چشمم ز جهان داشت غباري و حجابي
ديدار تو آن هر دو مبدل به صفا کرد
عمري که رود بي تو نمي بايدم آن عمر
مي بايدم آن عمر دگرباره قضا کرد
با اين همه با او نزدم دم که شنيدم
کو رفت و حديث سر زلفت همه جا کرد
از خون دلم ديده چنان گشت که مردم
زين گوشه بدان گوشه تردد به شنا کرد
من در غم آنم که خيالت به چنين جاي
چون آمد و چون رفت و شب آرام کجا کرد؟
«المنة لله » که کنون بخت من از خواب
بيدار شد و ديده به ديدار تو واکرد
وين چشم رمد ديده من سرمه اقبال
از خاک در خسرو جمشيد لقا کرد
داراي حسن نام حسيني نسب و اصل
کو کار عراق از پي احسان به نوا کرد
سلطان زمان، شيخ حسن، آنکه زمانه
تيغ و قلمش را سبب خوف و رجا کرد
جمشيد فلک قدر که خورشيد جهانتاب
از راي کرم گستر او کسب ضياکرد
گاهي فلکش داور جمشيد نگين خواند
گاهي لقبش داور خورشيد لقا کرد
از نور دلش صبح دل افروز صفا يافت
وز فيض کفش ابر گهر بار حيار کرد
اي شاه عدو کاه که انصاف تو از کاه
دفع ستم جاذبه کاهربا کرد!
رمحت به سنان عامل آن شغل خطير است
کاعجاز کف موسي عمران به عصا کرد
قولت به بيان محيي آن فعل شريف است
کاثار دم عيسي عمران به دعا کرد
ناهيد پناهيد به بزم تو و رايي
مي خواست و رامطربه پرده سرا کرد
بسيار بگرديد فلک گرد و ثاقت
تا قدر تواش متصل پرده سرا کرد
دست تو که بابي ز ايادي است گشاده
حاجات خلايق ز سر دست روا کرد
تيغ تو که سدي است زپولاد کشيده
دفع ستم فتنه يأجوج بلا کرد
شمشير تو آوازه رسانيد به فعفور
حالي به مسلمانيش انگشت نما کرد
اسلام تو پروانه فرستاده به قيصر
آتشکده کفر به پروانه رها کرد
جايي که محيط کفت اجراي جهان راند
وقتي که دل روشنت اظهار صفا کرد
از روي تو شد ابر خجل وان زحيا بود
وز مهر تو زد صبح نفس وان ز ذکا کرد
بدخواه تو قصد سر خود داشت وليکن
تيغ تو زيکديگرشان نيک جدا کرد
قدر تو شبي کهنه قبايي به فلک داد
از روي زمين بوس فلک پشت دو تا کرد
پيش از قد او بود به هريک زکواکب
بخشيد کله واري و باقي به قبا کرد
گرخشم تو بر کوه زند بانگ نيارد
کوه از فزع خشم تو آهنگ صدا کرد
آن روز که مشاطه تقدير الهي
آرايش رخسار عروسان سما کرد
شمشير تو آينه روي ظفر ساخت
انصاف تو را واسطه عقد بنا کرد
في الجمله، تو را شاه ملوک امرا ساخت
القصه، مرا مير ملوک شعرا کرد
شاها فلک بي سرو پا دست برآورد
يکبارگي احوال مرا بي سر و پا کرد
کس بوي وفايي نشنيدست ز ايام
هر کس که ازو بوي وفا جست خطا کرد
چندان دم دل سوختگان داد بدان بوي
ايام که خون در جگر مشک خطا کرد
تا هر بد و نيکي که درين مرکز خاکي
دور گذران کرد به تقدير خدا کرد
درو گذران بر حسب راي شما باد
دور گذران کي گذر از راي شما کرد