در مدح سلطان اويس

هدهدي حال سبا، پيش سليمان مي برد
قاصدي نزد نبي پيغام سلمان مي برد
ماجراي قطره افتاده را يک يک جواب
کرده از بر تا به نزد بحر عمان مي برد
ذره را از خويش اگرچه قصه پادرهواست
کرده روشن پيش خورشيد درخشان مي برد
بادگري از زمين برآسمان مي آورد
آب خاشاکي به سوي باغ رضوان مي برد
قطره اي چند آب شور تيزکان در خورد نيست
تشنه شوريده نزد آب حيوان مي برد
صورت اين قصه داني چيست؟ يعني قاصدي
رقعه اي از حال درويشي به سلطان مي برد
باد صبح آمد نسيم زلف جانان مي برد
راستي نيک از کمند زلف او جان مي برد
مي فرستم جان به دست باد پيشش گرچه
ناتوان افتاده است، افتان و خيزان مي برد
من به صد جان مي خرم گردي زخاک کوي او
باد صبح ارزان متاعي دارد، ارزان مي برد
زان پريشان مي شود از باد زلف او که باد
پيش زلفش قصه جمعي پريشان مي برد
پيک آهم در رهش با تير يکسان مي رود
گرچه در تيزي گرو صد پي زپيکان مي برد
پيش آن گلبرگ خندان هر زمان ابر بهار
قصه احوال من گريان و نالان مي برد
در ره او سرنهادن چون قلم کار کسي است
کو ره سودا به فرق سر به پايان مي برد
يک جهان جان در پي باد صبا افتاده اند
او مگر بويي زخاک کوي جانان مي برد
عکس جان و پرتو ايمان زرويش ظاهر است
گرچه باز از روي ظاهر جان و ايمان مي برد
نقطه نوش دهانش غارت جان مي کند
گاه پيدا مي ربايد، گاه پنهان مي برد
در بيضا با بناگوشش معارض مي شود
آن سمن رخسار دست از دربه دندان مي برد
رغبت سيم بناگوش تو مرواريد را
چون سرشک من زعين بحر غلطان مي برد
تابش مهر رخت جان جهاني را بسوخت
دل پناه از زلف تو با ظل يزدان مي برد
پادشاه بحر و بر داراي دين، سلطان اويس
آنکه او دست از همه شاهان به احسان مي برد
آنکه بستان مي کند تيغ خلاف اندر غلاف
گرصبا منشور فرمانش به بستان مي برد
نيست بي پروانه مستوفي ديوان او
في المثل گريک ورق باد از گلستان مي برد
راي عالي رايتش بي خواهش «هب لي » اگر
التفاتي مي کند ملک سليمان مي برد
بلکه روي ماه رايت گربه گردون مي کند
چاره تسخير اقليم خراسان مي برد
بحر و کان را نيست خون در چشم و آب اندر جگر
بس که جودش دخل بحر و حاصل کان مي برد
گوييا اصلا ندارد ابر تر دامن حيا
کو به عهدش دست خواهش سوي عمان مي برد
در زمانش بره بر دعوي خون مادران
گرگ را بگرفته گردن پيش چوپان مي برد
چون به ميدان مي رود بر خنگ چوگاني سوار
گوي خورشيد از بر گردون به چوگان مي برد
مي کند پرتاب تيغ از دست و مي تابد عنان
روز کين گر حمله بر خورشيد تابان مي برد
هر که او بردرگه سلطان نمي بندد کمر
دور چرخش بسته بردرگاه سلطان مي برد
وانکه گردن مي کشد روزي زطوق بندگيش
روزگارش بند بر گردن به زندان مي برد
با وجود دستبرد شاه روز نام و ننگ
شرم باد آن را که نام پوردستان مي برد
اي جهانگيري که تيغ تيزت از زخم زبان
سرکشان را مغز سر در روز ميدان مي برد!
حلقه امر تو را درگوش، قيصر مي کشد
مسند جاه تو را در دوش خاقان مي برد
تا نگردد شمع روز از باد تيغت منطفي
روز کين چتر تو را در زير دامان مي برد
آسمان مي خواهد از اسب تو نعلي بهرتاج
غالبا آن تاج را از بهر کيوان مي برد
کيست هندويي که سازد نعل اسب تاج سر
ظاهرا اسب تو درپا از پي آن مي برد
مدت نه ماه نزديک است شاها تارهي
دور از آن حضرت جفا و جور دوران مي برد
خاطر يوسف سقايم کو عزيز حضرتست
درچه کنعان غريب از جور اخوان مي برد
آنچه سلمان برده است از اهل دين اندر عراق
کافرم در چين گر از کافر مسلمان مي برد
گرنمي گردد مرا جود وجودت دستگير
بي گمان اين نوبتم سيلاب طوفان مي برد
هر سحر تا مي نمايد آسمان دندان صبح
خال مشکين از رخ گيتي به دندان مي برد
چرخ زرين خال بادت از بن دندان غلام
تا که فرمان تو را پيوسته فرمان مي برد