در درج در عقيق لبت نقد جان نهاد
جنسي عزيز يافت، بجايي نهان نهاد
قفلي ز لعل بر در آن درج زد لبت
خالي زعنبر آمد و مهري بر آن نهاد
باريک تر از مو کمرت را دقيقه اي
ناگاه در دل آمد نامش ميان نهاد
شيرين تر از شکر به سخن در لطيفه اي
رويت نمود لعل تو نامش دهان نهاد
از قامتت خيال مثالي نمود باز
در کسوت لطيف دل آن را روان نهاد
تا کي چو شمع سوخته را مي کشي به دم؟
کو با تو در ميان سروجان رايگان نهاد
اي دل مجوي سود زسوداي او که عشق
بنياد اين معامله را بر زيان نهاد
ايزد هواي خاک در دوست پيش از آن
در جان من نهاد که در خاک جان نهاد
نرگس چو کرد سنبل او شانه مو به مو
آورد و جمع برطرف ارغوان نهاد
خطي به روي کار برآورد عاقبت
سرگشته زلف همگي بر کران نهاد
رويش نشان غاليه دارد مگر که روي
برخاک پاي پادشه کامران نهاد
سلطان اويس داور دين کز کمال عدل
در سلطنت قواعد نوشين روان نهاد
از کيسه فواضل انعام عام اوست
هر گوهر نفيس که کان در دکان نهاد
عمري عنان توسن ايام چرخ داشت
چون پير گشت در کف اين نوجوان نهاد
در عهد او به غير ترازوي بارکش
ايام برکه بود که بارگران نهاد
تا ديد کهکشان بطريق رهش فلک
بس چشمها که برطرف کهکشان نهاد
نصرت که مرغ بيضه پولاد تيغ اوست
بر شاخسار رايت او آشيان نهاد
چون سد آهنين حسامش کشيده ديد
چرخش لقب سکندر گيتي ستان نهاد
چون دست درفشان جوادش گشاده يافت
او را زمانه موسي دريا بنان نهاد
اي وارث نگين سليمان کز اعتقاد
سر بر خط مطاوعتت انس و جان نهاد
شبديز خسروي زمه تو رکاب يافت
تا شهسوار قدر تو پا در ميان نهاد
قدر تو با سماک سنان در سنان فکند
صيت تو با شمال عنان در عنان نهاد
بناي روزگار که اين خشت زرنگار
بر طاق چارمين بلند آسمان نهاد
چون اوج بارگاه جلال تو را بديد
برکند مهر ازو و برين آستان نهاد
در کام طفل خصم تو چون دايه شير کرد
گردون لعاب عقربيش در لبان نهاد
از پشت دشمن تو نيامد برون يکي
غير از سنان که گوهريش مي توان نهاد
ذات تو گشت واسطه عقد گوهري
کاثار لطف در صدف کن فکان نهاد
در قبضه تصرف تو تيغ آسمان
تنها نه کار و بار زمين و زمان نهاد
ايزد مدار نه فلک و آسياي چرخ
بر آب اين بلارک آتش فشان نهاد
هر بره را که گرگ بدو رانت باز يافت
در دم گرفت و برد و به پيش شبان نهاد
از حرف ملک و دين خرد انگشت برگرفت
در روزگار امر تو بر ديدگان نهاد
در خاک درگه تو که با مشک همدمست
طبع زمانه خاصيت زعفران نهاد
در روز همت تو از افلاس محضري
بنوشت چرخ سفله و در دست کان نهاد
هر حرب را که مرکب تو يک دو پي سپرد
صد ساله بهر قوت هماي استخوان نهاد
بنمود خنجر تو دران عرصه هفت خوان
بس کاسهاي سرکه بران هفت خوان نهاد
قدرت مکن و پايه خود چون قياس کرد
دست جلال و مرتبه بر لامکان نهاد
بي دست مسند تو مزلزل نهاده بود
اوضاع تخت بخت تو دستي بران نهاد
از خاورت هميشه بگردون زرآورند
جز رايت اين خراج که بر خاوران نهاد
شاها من آن کسم که خرد در سخن مرا
شيرصفت فصاحت و ببر بيان نهاد
بس در آبدار که طبعم به دولتت
در آستين و دامن آخر زمان نهاد
آن نظمها به مدح تو کردم که عقل ازان
هر نکته در مقابله يک جهان نهاد
در دور دولت تو که با دور آسمان
هر وضع را که گفت چنان آن چنان نهاد
اوضاع مملکت همه نيکو نهاده است
جز وضع من که بهتر ازين مي توان نهاد
ايطاء درين قصيده فتادست و اين طريق
رسمي است بس قديم نگويي فلان نهاد
تا مي کشد سرير زرآفتاب صبح
بس روزگار پيل سپيدمان نهاد
بادا مطيع هندوي پيل تو صبح کو
سر در سواد لشکر هندوستان نهاد
جاويد حکمران که بنام تو در ازل
ايزد اساس سلطنت جاودان نهاد