هر دل که در هواي جمالش مجال يافت
عنقاي همتش دو جهان زير بال يافت
هر جان که در بلاي ولايش گرفت انس
از نعمت و نعيم دو عالم ملال يافت
آداب خدمت درش آن را ميسر است
کو از اديب «ادبني » گوشمال يافت
هر مدرکي که زد در درک کمال او
خود را مقيد درکات ضلال يافت
عقل عنان کشيد چو سوزن درين طلب
عمري به سر دويد و به آخر خيال يافت
جبرئيل را تجلي شمع جمال او
پروانه وار سوخته بي پر و بال يافت
اي منعمي که ناطقه خوش سراي را
در حصر نعمت تو خرد گنگ و لال يافت
يک ذره از لوامع نورت غزاله برد
يک شمه از روايح خلقت غزال يافت
بويي ز گرد دامن لطفت دماغ باغ
در جيب و آستين صبا و شمال يافت
هر آفتاب کزافق عزت تو تافت
ني ذل کسف ديد و نه نقص زوال يافت
بر طور طاعتت «ارني » گفت، آفتاب
يک ذره از تجلي حسن و جمال يافت
در ملک رحمتت در «هب لي » زد آسمان
يک گوشه از ولايت جاه و جلال يافت
يوسف ذليل چاه بلاي تو شد از آن
جاه عزيز مصر بدو انتقال يافت
گه نحل را جلال تو تشريف وحي داد
گه نمل بر بساط تو منشور قال يافت
چون زلف شاهدان زتو هرکس که رخ بتافت
خود را سيه گليم و پراکنده حال يافت
با يادت ار در آتش سوزنده باشد کسي
آتش زهاب چشمه آب زلال يافت
لطف تو با عروس جهان يک کرشمه کرد
زان يک کرشمه اين همه غنج و دلال يافت
در حضرت تو روي سفيد آمد آنک او
برروي دل زفقر سيه روي خال يافت
فکرم نمي رسد به صفاتت که وصف تو
بر دست و پاي عقل زحيرت عقال يافت
فکر و هواي بشريت کجا و کي
در بارگاه وصف هوايت جمال يافت
نيک اختري به منزل وصلت رسد که او
با بدر و قدر و صدر و شرف اتصال يافت
سلطان هر دو کون که کونين در ازل
بر سفره نواله جودش نوال يافت
ادني مقام او شب معراج روح قدس
اعلي مراتب درجات کمال يافت
خلقش بهار عالم لطف الهيست
زانرو مزاج عالميان اعتدال يافت
چل صبح و هشت خلد بنام محمد است
خود عقد حاء و ميم بدين حا و دال يافت
منشور فطرت ارچه به توقيع احمدي
مشهود گشت و مهر ولايت به آل يافت
سلمان به مدح آل نبي درج سينه را
همچون صدف خزينه عقد لآل يافت
جز در ثناي ايزد بي چون حرام گشت
شعر رهي که رونق سحر حلال يافت
يارب! به عاشق شب اسري که با حبيب
در خلوت دني فتدلي مجال يافت
کز حال اين شکسته درويش وامگير!
آن يک نظر که هر دو جهان زان مثال يافت