در مدح سلطان اويس

گفت: لبش نکته اي، لعل بدخشان شکست
زد دهنش خنده اي، پسته خندان شکست
باز به چوگان زلف، آمد و ميدان بتاخت
گوي دلم را که شد، پاره و چوگان شکست
کي به رخ او رسد، با همه تاب آفتاب
خاصه که او طرف گل، برمه تابان شکست
با خط نسخش که آن انشا ياقوت اوست
خال سيه شد غبار، رونق ريحان شکست
کرد برون زآستين دست که خون ريزدم
ديبه چين از حرير، از سردستان شکست
يوسف جاي پاي بست، بود به زندان دل
غمزه سرمست او، زد در زندان شکست
برقع او روي بست، آرزوي من نداد
کار بيکبارگي، بر من ازينسان شکست
ماهر خان فلک، با تو مقابل شدند
مهر جمالت فکند، بر مه تابان شکست
چشم تو هر ناوکي، کز خم مشکين کمان
بر دل من زد دروناوک و پيکان شکست
روي تو بس فتنه ها، کز پس برقع نمود
چشم تو بس قلبها، کز صف مژگان شکست
گريه خونين من، رشته گوهر گسست
خنده شيرين تو، حقه مرجان شکست
در پي روي تو ماه، ترک خور و خواب کرد
بر سر کوي تو مهر، پاي دل و جان شکست
زانچه تو ترکم کني، ترک تو نتوان گرفت
زانچه دلم بشکني، عهد تو نتوان شکست
در دل من بود و هست آرزوي زلف تو
هجر تو آن آرزو، در دل سلمان شکست
آتش روي بتان، آب جمالت نشاند
گردن اعداي دين دولت سلطان شکست
داور خورشيد فر، شاه اويس آنکه او
از شرف و منزلت، پايه کيوان شکست
آنکه کفش در سوال، کام و لب بحر بست
وانکه دلش در نوال، دست و دل کان شکست
آب حسامش به روم، آتش قيصر نشاند
لعب سنانش به چين، لعبت خاقان شکست
نسخه سر دلش، صاحب جوزا نوشت
حمل نوال کفش، کفه ميزان شکست
همت عالي او، کوکبه بر عرصه اي
راند که نعل هلال، درسم يکران شکست
روي فلک لشکرش، درگه جنبش نهفت
پشت زمين مرکبش، در صف جولان شکست
پشه به پشتي او، گردن پيلان شکست
صعوه به ياري او، شهپرعقبان شکست
بازوي او گاه بزم، بازوي رستم ببست
پنجه او روز زور، پنجه دستان شکست
تيغ و مه ار يک قدم، جز به مرادش زدند
هم قدم اين بريد، هم قلم آن شکست
خوان فلک گرچه هست، رزق جهاني برو
سفره انعام او پايه آن خوان شکست
کاسه و خوان فلک، چيست که در مطبخش
روز ضيافت چنين، کاسه فراوان شکست؟
خواني و يک نان گرم بروي نشيند کس
آنکه به عالم کسي، گوشه آن نان شکست
اي که کمين چاوشت، درگه يا ساميشي
قبه جان خطا، در کله خان شکست
شب به خلافت مگر، زدنفسي ورنه صبح
در دهن شب چرا، آن همه دندان شکست
مملکتي را که زد، قهر تو شبخون برو
بيضه صبحش فلک، در کف دوران شکست
معدلت کسرويت، داشت جهان را به پاي
ورنه درآورد بود، طاق نه ايوان شکست
صيت سنانت به بحر، گوش نهنگان بسفت
زخم عمودت به بر، مهره ثعبان شکست
زهره مطرب تو را، ساز مغني کشيد
تير محرر تو را، کاغذ ديوان شکست
چرخ به دخل جهان، خرج تو را شد ضمان
مال ضمان بر فلک، از ره نقصان شکست
نيست صبا تندرست زانکه به دوران تو
يافت به مويي ازو، زلف پريشان شکست
طبع تو هرگه که داد، گوهر منظوم نظم
کلک تو در زير پا، لؤلؤي عمان شکست
عقل چو با آفتاب، راي تو را ديد، گفت:
پايه خورشيد را سايه يزدان شکست
بخت جوان تو برد، گوي ز پير فلک
دولت کيخسروي قوت پيران شکست
فتنه آخر زمان مايه بأست نشاند
لشکر فسق و فساد، حمله طوفان شکست
ماهچه سنجقت بر در سمنان و خوار
لشکر مازندران، همچو خراسان شکست
دولت تو کار کرد، ليک به تحقيق من
با تو بگويم که کار، از چه برايشان شکست
نعمت و لطف تو را قدر چو نشناختند
گردن آن طاغيان، علت طغيان شکست
زود بگيرد نمک، ديده آن کس که او
نان و نمک خورد و رفت، نان و نمکدان شکست
بود وجود حسود، صورت عصيان محض
سيلي انصاف تو، گردن عصيان شکست
پيرويت کرد خصم، مدتي و عاقبت
جانب کفران گرفت، بيعت ايمان شکست
با تو معارض شود ضد تو، اما کجا
ديو تواند به ريو، مهر سليمان شکست؟
دعوي حساد، کرد حجت تيغ تو قطع
رايت اضداد را، آيت قرآن شکست
تا که بر آن است شرع کاخر کار جهان
يابد از آسيب حشر، گنبد گردان شکست
باد مشيد چنان قصر جلالت که چرخ
هيچ نيارد بر آن خانه و بنيان شکست