شماره ٢٦

از تکسر، اگرش طره به هم بر شده است
عارضش باري ازين عارضه خوشتر شده است
داشتش آينه گردي و کنون روشن شد
که به آه دل عشاق منور شده است
از لبت شربت قند ار چه رسيدست به کام
شکر از شرم دهانت به عرق تر شده است
اي طبيب از دهن يار به عطار بگوي!
برمکش قند گران را که مکرر شده است
شربتي ساز مفرح دل بيمار مرا
زان دو ياقوت که پرورده به شکر شده است
مي دهد لعل توام ساده جوابي ليکن
چشم بيمار تو مايل به مزور شده است
صبح برخاست به بوي تو صبا پنداري
که ز بيماري دوشينه سبکتر شده است
هرکجا کرده گذر بر سر زلفت بادي
روز من چون شب تاريک مکدر شده است
گر سر من برود عشقت از اين سر نرود
زانکه سرمايه عشق تو درين سر شده است
چشم بيمار تو از ديده من کرد هوس
نارداني که بدين گونه مزعفر شده است
تادگر کي به لب جام لبت باز خورد
اي بسا خون که ز غم در دل ساغر شده است
بعد ازين غم مخور اي دل که غم امروز همه
روزي دشمن داراي مظفر شده است
سايه لطف خدا شاه، اويس، آنکه به حق
پادشاهان جهان را سر و افسر شده است
آنکه در منصب شاهي، شرف و مرتبتش
ناسخ سلطنت طغرل و سنجر شده است
کلک او نقش قدر را سر پرگار آمد
رأي او کلک قضا را خط مسطر شده است
فکر تيغش اگر آورده اسد در خاطر
اسد از تيزي آن فکر دو پيکر شده است
تاخورد در ظلمات دل خصم آب حيات
تيغ سبزش چو خضريار سکندر شده است
اي جهانگير جهان بخش که از حکم ازل!
سلطنت تا به ابد بر تو مقرر شده است
مار رمحت به سنان، مهره شکاف آمده است
شير را يات تو در معرکه صفدر شده است
مژه بر ديده بدخواه تو پيکان گشته
آب در حنجره خصم تو خنجر شده است
روشن است آنکه تو خورشيدي از آن روي جهان
شرق تا غرب به تيغ تو مسخر شده است
گرگ با عدل تو همراز شبان آمده است
باز با داد تو انباز کبوتر شده است
کرد گردون به دلت نسبت درياي عدن
لاجرم زاده طبعش همه گوهر شده است
نجم در قبضه شمشير تو کوکب گشته
چرخ بر قبه خرگاه تو چنبر شده است
عقل را پيروي راي تو مي بايد کرد
در دماغ خرد اين فکر مصور شده است
طاعت فکر تو در خود ننهادست فلک
در نهاد فلک اين وضع مخمر شده است
ذره از عون تو با مهر مقابل گشته
زر به دوران تو با سنگ برابر شده است
هر که از نام تو بر لوح جبين کرد نشان
کار و بارش بدرستي همه چون زر شده است
وانکه از سايه اقبال تو برتافته روي
شده سرگشته تر از ذره و درخور شده است
خسروا از سبب عارضه يک شبه ات
چه خرابي که درين خانه ششدر شده است
يارب آن شب چه شبي بود که گفتي سحرش
ميخ چشم مه و قفل در خاور شده است؟
بس که از سوز دعاي ملک و ناله ملک
اشک انجم به کنار فلک اندر شده است
گنبد سبز فلک گنبد گل را ماند
بس که از مجمر انفاس معطر شده است
دست در دامن آهم زده اين جان عزيز
با دعايت زلب من به فلک برشده است
صبح بهر تو دعاي سحري خواند و دميد
با دعاي سحر اين فتح ميسر شده است
جان ملکي و سر مملکتي، ملک بدين
در گمان بود کنونش همه باور شده است
شکر اين موهبت و نعمت اين صحت را
با زبان قلم و تيغ سخنور شده است
تا دل نار و رخ شهره آبي به شهور
خاکي و آتشي از آب وز آذر شده است
خاک و آب تو زآفات جهان باد مصون!
کاب در حلق بدانديش تو آذر شده است