دلشاد باد، آنکه جهان در امان اوست
گردون پير، بنده بخت جوان اوست
خورشيد هست فلکه زرين خيمه اش
جرم هلال، ماهچه سايبان اوست
دولت کنيزکي است زايوان حضرتش
اقبال بنده اي است که بر آستان اوست
هر يک کنار پرده سرايش نهاده است
خرگاه آسمان که زمين در امان اوست
ز ادراک پرده حرمش فکر قاصر است
ني مدخل يقين و نه راي گمان اوست
حورا به عطرسايي بزمش نشسته است
رضوان به پاستاده مگس ران خوان اوست
کيوان که بر ممالک هندست پادشاه
بر بام حضرتش همه شب پاسبان اوست
جان جهان و عصمت دين است برفلک
سوگند خورد جان ملايک به جان اوست
بر رغم مشتري به قمر داد مقنعي
بر سر نهاد گفت به از طيلسان اوست
در عهد تو کجا گل رعنا گشاد لب
حالي زده نسيم صبا بر دهان اوست
طاووس باغ سبز فلک يعني آفتاب
در اهتمام چترهماي آشيان اوست
آب حيات کان به جز از يک کفش نديد
ذات شماست وين به حقيقت نشان اوست
انسان که عقل عالم صوريش نام کرد
نقش مبارکت گهر و بحر و کان اوست
شايد به آب چشمه حيوان اگردهن
شويد خضر که نام تو ورد زبان اوست
گردون اميد داشت که آرد نثار تو
هر گوهر ستاره که بر آسمان اوست
ليکن کجا نثار حقيقي کند قبول
خاک درت که تاج سر فرقدان اوست
سلمانت بنده اي است که از نعمت شماست
هر مغز و خون که در رگ و در استخوان اوست
باداقباي ملک به قدت که در وجود
ذاتت طراز دامن آخر زمان اوست