در مدح سلطان اويس

ساقي زمان آذر و دوران بهمن است
خون زلال رز زلال به زندان آهن است
در آب جام و آتش مي، کن، تأملي
اين اتحاد بين که ميان دو دشمن است
زان جام برفروز دل تاب خورده را
کين تابخانه ايست کزان جام روشن است
گلگون مي بيار که هيچ اعتماد نيست
برخنگ آسمان که شموسست و توسن است
دست از عنان ابلق ايام باز دار
واندر پيش مرو که به غايت لگد زن است
بهمن به پشت مرکب جم گر نهاد زين
مرکب نگر که چون به سرسم زمين کن است
در آهن است رستم آتش کشيده تيغ
يعني که روز رزم، سفندار و بهمن است
چون آتش است جامه زپولاد کرده آب
کاکنون زقوس چرخ هوا ناوک افکن است
در تن زباد برکه زره داشت در دمش
دربرکشيده چرخ ز پولاد جوشن است
خورشيد ساخت آستر اطلس فلک
باراني سحاب که از خز ادکن است
شد آسمان کبود زسرماي زمهرير
گرچه گرفته مجمره اي زير دامن است
برکند دل زباغ، در آتش نهاد خار
کايام تابخانه، نه ايام گلشن است
کاکنون به جاي بلبل و آب و گل و سمن
هنگام آتش و مي و مرغ مسمن است
تاکرده ابر آب دهان را زدل سپند
افتاد راز او همه برکوي و برزن است
زين پيش بود آب روان در تن چمن
و اکنون روان روشنش افسرده در تن است
هر دم بپيچد آتش و نالد به سوز دل
وين ناله کردنش همه از چوب خوردن است
چو آتشش سزد که به آهن زنند سنگ
از حکم شاه هر که بپيچده گردن است
سلطان معزدين که جهان را جناب او
از حادثات چرخ، مقرست و مأمن است
داراي ملک، شيخ اويس، آنک ذکر او
منسوخ کرده قصه دارا و بهمن است
آن سايه خداي که ظل ظليل او
تا ممکن است بر سر عالم ممکن است
در سد باب فتنه گيتي سکندر است
در قلع قلب دولت دشمن تهمتن است
آيات فتح و نصر چو آثار صبحدم
در غره نواحي جيشش مبين است
با فيض دست با ذل او، بحر ممسک است
با درک طبع روشن از برق کودن است
سلطان عقل، تابع فرمان راي اوست
زانسان که راي تابع قول برهمن است
اي داوري که دعوي پاکيزه گوهري
تيغ تو را به حجت قاطع مبرهن است!
ارزاق خلق را کف دست تو مقسم است
اسرار غيب را دل پاک تو مخزن است
ابواب غيب اگرچه فروبسته شد ولي
از شق خامه تو در آن خانه روزن است
تا هم غلاميت کند و هم کنيزکي
خورشيد سالهاست که هم مرد و هم زن است
گردون شدست داخل ملک تو زان سبب
آنجا غزاله را حرم شير، مسکن است
بادا سزاي افسر و تخت آنکه پيش تو
چون شمع نرم گردن و آنکه فروتن است
باري ضعيف يافته آورده در ميان
خصم ترا جهان که برو چشم سوزن است
راي تو آفتاب و ضمير تو عين عقل
آن صورتي است روشن و اين خود معين است
آمال را خطوط جبين تو مطلع است
آجال را حدود و حسام تو مکمن است
عنقاي قاف قدر تو را، آنچه واقع است
بالاي نصر طاير گردون نشيمن است
قدر تو برسر آمد از اين چرخ آبگون
قدر تو با سپهر چو با آب روغن است
خصمت اگر نه با کفن آيد به درگهت
چون کرم پيله بربدن خود کفن تن است
حلم تو را به حمله دشمن چه التفات؟
البرز را چه باک زسنگ فلاخن است
هرکس که ديگ کين تو در سينه مي پزد
از دست خويش کوفته خاطر چو هاون است
زان سان که بود در عربي مالک سخن
حسان که يافته مدد از لطف ذوالمن است
سلمان پارسي است، سليمان و ملک نظم
زير نگين طبع سخن پرور من است
تا از شعاع جام زراندود آفتاب
اطراف چار صفه ارکان ملون است
از عکس آفتاب دلت باد نوربخش
جامي که قصر ز نورش مزين است!