در مدح خواجه غياث الدين محمد

تا زمشک ختنت، دايره بر نسترن است
سبزه خط تو آرايش برگ سمن است
از دل مشک و سمن گرد برآورد، زرشک
گرد مشک تو که برگرد گل و نسترن است
زره جعد تو را حلقه مشکين گره است
رسن زلف تو را، چنبر عنبرشکن است
بخت شوريده من خفته تر از غمزه توست
زلف آشفته تو بسته تراز کار من است
خال و خط و دهنت چشمه خضر و ظلمات
رخ و زلف و زنخت يوسف و چاه و رسن است
يوسف عهد خودي، نه نه چه يوسف که تو را
يوسفي گم شده در هر شکن پيرهن است
سنبل زلف سرانداز تو عنبر زده است
نرگس ترک کماندار تو ناوک فکن است
حلقه گوش تو، يارب، چه صفايي دارد
کز صفا حلقه بگوشش شده در عدن است
دل فداي سر زلف تو که هر تاتارش
خون بهاي جگر نافه مشک ختن است!
جان نثار لب لعل تو که از غيرت او
داغ غم بر دل خونين عقيق يمن است!
در غم شهدلبان شکرين تو مرا
تن بيمار گدازان چو شکر در لبن است
تا دلم در شکن زلف تو آرام گرفت
ديده من شده در خون دل خويشتن است
سرزلفت به قدم چهره مه مي سپرد
گوييا نعل سم اسب وزير زمن است
آن فلک قدر ملک مهر کواکب موکب
که زحل حزم و زحل عزم و عطارد فطن است
آفتاب فلک جاه، غياث الحق و دين
که محمد صفت و نام محمد سنن است
ناصر شرع نبي، نايب عدل عمرست
وارث علم علي، صاحب خلق حسن است
آنکه بر مسند ايوان سخا پادشه است
وانکه در عرصه ميدان سخن، تهمتن است
آنکه اندر نظرش، صورت دنيا و فلک
راست چون پيرزني در پس چرخ کهن است
اي که بر خاک درت مهر فلک را حسد است!
وي که در درج دلت روح ملک را سکن است!
خرد از سحر حلال سخنت مدهوش است
دل و جان بر خط و خال و قلمت مفتتن است
در مقامي که صرير قلمت در نغم است
در زماني که زبان سخنت در سخن است
تيغ هرچند که آهن دل و پولاد رگ است
شمع با آنکه زبان آور و آتش دهن است
تيغ را دست هنرمانده به زير کمر است
شمع را تيغ زبان سوخته اندر لگن است
لطفت آن در ثمين است که در رشته عقل
مايه و سود جهانش همه در ثمن است
به صفت، راي تو نور است و فلک چون جسم است
به مثل، عدل تو جان است و جهان همچو تن است
چهره عدل تو فارغ زغبار ستم است
عرصه ملک تو ايمن زسپاه فتن است
روبه از تقويت شوکت تو شيردل است
پشه از تربيت همت تو پيل تن است
سلک دور قمر از واسطه کلک و کفت
لله الحمد، که با رونق نظم پرن است
ديده حاسد تو تير بلا را هدف است
سينه دشمن تو تيغ فنا را محن است
سايه از هر که هماي کرمت باز گرفت
کاسه چشم و سرش مطعم زاغ و زغن است
بر زواياي ضماير نظرت مطلع است
در سراپاي سراير قلمت مؤتمن است
دشمن ار سرکشيي کرد چو شمع از تو چه غم
زانکه آن سرکشي اش موجب گردن زدن است
فلک از ايودچي درگه عالي تو گشت
هرشبي بر فلک از انجم از آن انجمن است
صاحبا! بحر مديح تو نه بحريست کزان
کشتي طبع رهي را ره بيرون شدن است
مدح جاه تو نه از روي و ريا مي گويم
که مرا مدح تو در جان چو روان در بدن است
بيت من گرنه به مدح تو بود باد خراب
بيت کان خود نبود بيت تو بيت الحزن است
حق عليم است که در حب محمد امروز
صدق سلمان نه کم از صدق اويس قرن است
از جبينم همه آثار سعادت تابد
از چه رو، زانکه به خاک در تو مقترن است
تا سفيدي رخ برف و سياهي سحاب
در چمن موجب سرسبزي سرو چمن است
باد، آزاد زباد ستم و جور زمان!
سر و جاه تو که سرسبزتر از نارون است!